Skip to content

مرور کتابِ که میداند پروانه ها کجا می میرند

تصویر کتاب که میداند پروانه ها کجا می میرند
برای سفارش کتاب به روی تصویر آن کلیک کنید
بخش اول

 

معجزۀ تولد

از صبح زود بچه ها بیقرار و بیتاب بودند و نمی توانستند چشمشان را از روی ساعت دیواری اتاق نشیمن بردارند. انتظارشان برای دیدن مادر و کوچولویِ تازه به دنیا آمده، بنظرشان تمام نشدنی میرسید. همزمان که پرستارشان را در مورد اینکه بچه ها چطور درست میشوند یا به دنیا میآیند سؤال پیچ کرده بودند، در کنار پنجرۀ مشرف به خیابان پرسه می زدند تا به محض برگشتنِ آنها از بیمارستان، در را برویشان باز کنند

اوایل بعد از ظهر، سرانجام ماشین پدرشان را دیدند که از پیچ خیابان پدیدار شد. هر سه اشان فریاد زنان از جا پریدند: “آمدن … !”  و تا خودشان را به در ورودی برسانند، پدر جلوی در خانه ترمز کرده بود. بچه ها خیلی دلشان برای مادرشان تنگ شده بود و برای دیدن او نیز بیقرار بودند. مادر با همیاری همسرش که زیرِ بازویِ اورا گرفته بود – در حالیکه نوزادش را عاشقانه در آغوش می فشرد – به آرامی به داخلِ خانه قدم برداشت. با وجودیکه خیلی خسته و فرسوده بنظر میرسید، همزمان با لبخندی شیرین و پر محبتی، برای بچه هایش که از ذوقشان به دوروبرشان بالا پایین می پریدند، مدام با دست بوسه میفرستاد

آوردن نوزاد به خانه، مورد بسیار شعف انگیزی برای همۀ افراد خانواده خصوصاً برایِ بچه ها بود. آنها با بیصبری منتظرِدیدن خواهر جدیدشان بودند. خوشحالی اشان به حدی آنها را از خود بیخود کرده بود که پرستارشان را وا میداشت تا مدام آنها را از جلویِ دست و پای پدرمادرشان کنار ببرد تا آنها بتوانند نوزاد را به اتاقش در طبقۀ دوم برسانند

به محض آنکه مادر نوزاد را به روی تختش گذاشت و رویش را کنار زد، همگی سرک کشیدند تا او را که به آرامی یک فرشته خوابیده بود ببینند. او به قدری ظریف و کوچک بود که تقریباً لایِ تایِ پتویِ نرم و صورتی رنگش گم شده بود

بچه ها نمی دانستند در مورد کوچولوی تازه وارد چه عکس العملی میباید داشته باشند. ابتدا فکر میکردند به محض آنکه او را به خانه بیاورند میتوانند با او بازی کنند. با دیدن ظرافت و کوچکی او، در تعجب مانده بودند که کِی می توانستند به چنان آرزویی برسند. با همۀ تردیدها و ناباوریهایی که نوزاد در دل خواهربرادرهایش ایجاد کرده بود، طولی نکشید که محبتش به دل همۀ آنها نشست و همچون نگینی در محاصرۀ عشق و محبتشان قرار گرفت

با دیدن نوزاد اولین سؤالی که به ذهنشان رسید اسم او بود. همه کنجکاو بودند که او را چه بنامند

درست وسط بهار بود؛ زمانیکه به فرمان طبیعت زمین نفسی کشیده و جان تازه ای برای همۀ موجودات به ارمغان آورده بود. شاخه ها به غنچه نشسته، هوا لطیف و معطر از بوی نرگس و سنبل، و خیابانها از ریزش شکوفه های سفید و صورتیِ درختان گیلاس سراسر رنگین بودند. پرندگان کوچک و بزرگ نیز به اوج آسمان آبی به پرواز و بسیاری از گلها، با در بر گرفتن پروانه های پر نقش و نگار که همچون شکوفه هایی شناور به هر سویی موج می زدند، به زیبایی خود بیش از پیش افزوده بودند. بدنیا آمدن نوزاد هم هنگام با تولد دوبارۀ طبیعت، فکر و ذهن خانواده اش را بر آن داشت تا نامی برای او بگزیند که نه تنها یادآور شگفتی های چنین فصل پرشکوهی باشد، بلکه گویای نوزادی به آن زیبایی و ظرافت نیز باشد. با این تصور، سرانجام همگی به این اعتقاد رسیدند که باید او را “پروانه” نامید

*     *     *

درکنجِ زندگی ای نسبتاً مرفه، در پایتخت آب و خاکی که “دور-سرزمین” نامیده میشد، این پروانۀ کوچک و زیبا، با تغذیه از عشق بیدریغ خانواده اش، همچنان بزرگ و بزرگتر میشد. پدرو مادرش افرادی تحصیلکرده، با هوش و صاحبِ عقیده بودند. آنها به سبب دفعات سفرهایشان به خارج از سرزمین خود، فرصتی یافته بودند تا دنیای پر آزادیِ خارج از میهنشان را دیده و تفاوتهایش را در مقایسه با آب و خاک خودشان درک کنند. خیلی وابسته به خانه و خانواده بودند و تمامی سعی اشان برآن بود تا بچه هایشان، نه تنها از علم و دانش بهره ای بگیرند، بلکه از نظر انسانی، به مسائل اجتماعی و دنیایی اشان آگاه و در مبارزه با بیرحمیها و بی عدالتیها فعال باشند. در هر فرصتی به آنها می آموختند تا در حد یک انسانِ منصف و حساس به درد و شادی دیگران، چگونه به غرور و شخصیتِ فردی ارج و به محدودۀ آزادی هر کسی احترام بگذارند و با اصول آن زندگی کنند

مادرِ خانواده زنی بسیار مهربان، با جثه ای ظریف، چشمانی عسلی و پوستی روشن بود. معمولاً موهای نسبتاٌ بور تیره و تابدارش را که تا روی شانه هایش میرسید بالای سرش جمع میکرد. صدای صاف و آرامش بخشش، شوخ طبعی اش و لبخندی که هرگز از روی لبانش محو نمیشد، او را در میان دوستان و فامیل و همسایه ها بسیار محبوب کرده بود. راحتی و رفاهِ افراد خانواده اش همیشه در رأس افکارش بودند و برای رسیدن به این هدف، از خود گذشتگیهای بیشماری میکرد. همسرش به او خیلی می بالید و او را نورِخانه میدانست؛ و هر وقت به هر دلیلی مادر از خانه دور بود، همۀ چراغها را روشن میگذاشت تا خانه را درغیاب او نورانی نگاه دارد

پدرِ خانواده مردی خوش قلب، بلند قامت و قوی جثه بود. در کار شخصی اش که به اتفاق همسرش میگرداند، بسیار موفق و در تهیۀ راحتی افراد خانواده اش بسیار کوشا بود

این زن و شوهر – که در بین فامیل و دوستانشان به “پرنده های عشق” معروف بودند – با شخصیّت صلح طلبی که داشتند و با وفاداری و حمایتی که نسبت به یکدیگر نشان میدادند، نه تنها کانونِ خانواده اشان را هر چه بیشتر، گرمتر و محکم تر نگاه میداشتند، بلکه ارزشهایِ خانوادگی اشان را نیز به فرزندانشان انتقال میدادند. در صدد بودند تا تصویرِ خوب و محکمی از یک زندگیِ موفق و پر محبتِ خانوادگی در ذهن بچه هایشان بجای بگذارند تا آنها بتوانند آنرا در زندگیِ شخصیِ خودشان پیاده کنند

کشورشان – دور-سرزمین – خانۀ مردمی از طبارهای مختلف بود که همه با هم زیر یک آسمان زندگی میکردند. به طرف شمال، مثلِ زمرد، سبز و مثلِ بهشت زیبا بود. رودخانه هایی داشت که در مسیرشان، حیات را به هر کجا میرفتند میبردند؛ و دریاچه هایِ کوچک و بزرگ و کوهستانهایِ سر به فلک کشیده ای که ابهتشان لرزه به اندام بیننده می انداخت. بارش پیاپیِ باران در این منطقه باعث طراوتِ طبیعت و تولید آبشارهایی بود که از ارتفاعات، مثل تور عروس به زمین میریختند و ذراتِ شناور آبشان در فضا، زیر نور خورشید می درخشیدند. مردم این خطه اکثراً پوست و مو و چشم روشن داشتند و بسیار مهربان و میهماندوست بودند

به طرفِ جنوب – طبیعت رو به خشکی میرفت تا به جایی که صحرایی میشد و آفتابِ بیشتر، روی نحوۀ زندگی، عادتها و شکل و ظاهرِ مردم این خِطه اثر محسوسی بر جای گذاشته بود. بیشترِ مردمِ روستایی در نقاط مختلف – همچنانکه پدرانشان – معمولاً زارع یا گله دار بودند که تنها راهِ درآمدنشان بود. در عین حال، جاده هایِ طولانیِ بسیاری هر گوشۀ این سرزمین را تا مناطق دوری در دنیایِ خارج ارتباط میداد و باعث باز شدن راه تجارت میشد. طبیعت این سرزمین و گوناگونیِ آب و هوا و مردمش، باعث شده بود نقطه ای در آن گوشۀ دنیا بوجود بیاید که هم نوعش در جای دیگری نباشد

این سرزمینِ بزرگ نه تنها از نظرِ مواردِ طبیعی و معدنی بسیار غنی بود، بلکه توأم با ثروت انرژیِ مردمی اش، حتی بیشتر از آنی داشت که اگر با ذکاوت و تردستی هدایت میشد، جوابگویِ زندگیِ خوبی برای همه می بود. اما دربُعدی از زمان، این کشور پهناور، تحت سلطۀ فرمانروای بی کفایت و مُستبدی که خود را برترین قدرت می پنداشت و “فرمانروایِ کبیر” مینامید، قرار گرفت که دفترِ سرنوشتِ زندگیِ مردم را ورق زد

فرمانروای کبیر، حکومتش را از طریق پدری که توسط یک کودتا به قدرت رسیده بود به ارث برده بود و آنطور که باید و شاید در دنیا رسمیت نداشت. به این دلیل، او هرگز اتکاء به نفس کامل به دوام حکومتش پیدا نکرد و همیشه با وحشت اینکه روزی آنرا از دست بدهد زندگی میکرد. برای آنکه بتواند فرمانروایی اش را دائمی کند، به فرمانداران داخلی کشورش و اَبَرقدرتهایِ خارجی، باجهای کلان میداد تا از او و تاج و تختش حمایت کنند و بودجۀ آنرا از طریق ثروتهای ملی و میهنی کشورش فراهم میکرد. مادامیکه حامیان خریداری شدۀ داخلی و خارجیِ این فرمانروا از قبالِ او فَربَه و فربه تر می شدند، مردم طبقۀ زحمتکش میهنش فقیر و فقیرتر میگشتند. از آنجایی که حتی نقشۀ مسالمت آمیزی هم برای حل چنین مشکلی نداشت – روز به روز – به تعداد ناراضیان حکومتش افزوده میشد. از طرفی هم سعی میکرد تا مردمش را هر چه بیشتر در تنگدستی نگاه بدارد تا فکرو وقتشان بیشتر صرف فراهم کردن مایحتاج خانواده اشان بشود تا مقابلۀ با او. بتدریج، چون کارهای عمرانی این فرمانروا در جهت مدرنیزه کردنِ کشورش، بیشتر در جاهایی که حامیان داخلی او زندگی میکردند اجرا میشد، اختلافات طبقاتی بین مناطق شهری و روستایی نیز هر روز عمیق تر و محسوس تر بنظر میرسید

چنین اجهافاتی باعث نارضایتی روز افزون عمومی و خصوصاً اعتراض علنیِ طبقۀ روشنفکر و هوشیار به آنچه میگذشت را بوجود آورده بود که از دید فرمانروای کبیر و حامیانش نیاز به سرکوبی داشت. در عین حال، هر چه بیشتر با مردمش سختتر میشد، بیشتر مورد تنفر و سرکشی آنها قرار میگرفت و برای خاموش کردنشان، بیشتر مجبور به اعمالِ زور و خشونت میگردید

کمیِ اتکاء به نفس فرمانروا و معطوف بودن توجهش به دوام قدرتش و ترس از دست دادنِ آن، او را بر آن داشت که شبکۀ مخفی ای از حامیان و وفادارانش برای جاسوسی در میان مردم تشکیل بدهد. این جاسوسان که “ناظران” نامیده می شدند، چنان تعلیم و تربیت شده بودند که همچون چشم و گوش فرمانروا بودند. آنها به هر لباسی خود را در بین مردم جا می زدند تا مخالفین فرمانروا را شناسایی کرده و آنها را برای تنبیه شدن به دَخمه های مخوف او ببرند. این حرکات ظالمانه باعث شده بود تا مخالفین به صورت پنهانی و زیرِزمینی به فعالیتهای خود ادامه بدهند. بدین ترتیب، کشور ظاهری آرام به خود گرفته بود درحالیکه در اندرون می جوشید و منتظرِ زمانی مناسب بود تا منفجر بشود

ناظران از طرف فرمانروا بقدری خوب تأمین می شدند که بتدریج، تمام توجه و هدف آنها در حفظ آن حکومت، معطوف به تداوم منافع خودشان شده بود. آنها خوب میدانستند که تا وقتی فرمانروای کبیر بر مَسنَدِ قدرتش موجود باشد، میتوانند در ثروت و مکنت و سِمَتهایی که بودند باقی بمانند. و بدین منوال، هرکدامشان همچون مستبدِ ظالمی، زندگیِ مردم را چنان فلج کرده بودند که عمق و وُسعش از توصیف خارج شده بود

ناظران همه جا بودند. آنها خود را به هر حرفه و شکلی، از کارگر و باغبان و بقالِ محله تا دوست و آشنا در می آوردند تا همه را از نزدیک زیر نظر داشته باشند. اگر چنانچه به کسی شک میکردند، او را بقدری سریع میگرفتند و میبردند که رَدی از او به جای نمی ماند. خصوصأ با این کارشان چنان رُعب و وحشتی در بین مردم ایجاد کرده بودند که کمتر کسی جرأت تکرار نام فرمانروا، خانواده اش و یا هر چیزی که مربوط به او میشد را داشت

کم کم چنین سرزمین پهناوری تبدیل به یک زندان نامرعی شد. زندانی که مردم سلحشور و دلیرش را در خود به اسارت داشت. زندانی که باعث بود آن مردم باهوش و با ذکاوت – بال و پَر بسته و مستأصل – شاهدِ زمانی باشند که بی ارادۀ آنها از کنارشان میگذشت و مردم خطه های خارجی را به تمدنهای والاتری سوق میداد در حالیکه، آنها را هر روز بیشتر در عمقِ زمان دفن میکرد. از طرفی هم، هر چه سلبِ آزادی و تحمیل محدودیتها و فشارهای مادی بر آن ملت ستمدیده بیشتر میشد، از آن مردمِ وطن پرست، دلاوران و جانبازانِ بیشتری ساخته میشد. آنها فقط در انتظارِ موقعیتِ مناسبی بودند تا حباب شیشه ای ای را که در آن محبوس بودند درهم شکسته و وجودِ همه را از هوایِ پاکِ آزادی سرشار کنند

آزادی خواهانی که از اعتراضِ عَلَنی به خفقان موجود باکی نداشتند، از هر راه و وسیله ای استفاده میکردند تا حقایق پنهان شده در مورد نقطه ضعفهای فرمانروای کبیر و اَعمال غیر انسانی او و حکومتش را افشا کنند. و اما هر بار که آنها از حقیقت می نوشتند، طرفداران حکومت قلمشان را می شکستند و صدایشان را خفه میکردند. ولی آزادی خواهان بی پروا قلمهای شکسته را بر داشته و بلند تر و رساتر می نوشتند. هدفشان بر آن بود تا انرژیِ اتحاد را در فکر و ذهن فرسودۀ مردم جاری نگاه دارند و وابستگی اشان را برای برانداختن حکومت عقب افتادۀ بیمصرف و دروغگویِ فرمانروای کبیر و طرفدارانش، هر روز عمیق تر و محکم تر کنند. آنها هیچ بیمی از ناظران جبّار و تهدیدهایشان به شکنجه های طاقت فرسا در دخمه های مخوف فرمانروا نداشتند؛ دخمه هایی که وحشتناکی اشان زبانزد همه بود. دخمه هایی که زندانیانرا بعد از شکنجه های پیاپی در آنها رها میکردند و موشهای صحرایی را به جانشان می انداختند تا بدنهای پاک و فداکارشان را – زنده زنده – چنان از بین ببرند تا اثری از آن شکنجه ها باقی نماند. این آزادیخواهان، ارزش غرور و شخصیت ملی را که در آزادی فکری و فردی مردمشان نهفته می دیدند، بالاتر از ارزش جانی خود می دانستند و با قربانی کردن خود، امیدوار بودند آنچه را که سزاوار ملت و میهنشان بود به آنها بازگردانند

    *     *     *

در یک چنین اوضاع نابسامانی، پروانه در محاصرۀ عشق و توجه خانواده اش بزرگ میشد بی آنکه بداند در کشورش چه میگذرد

مادر – همچنانکه به باقی فرزندانش – به او توجه زیادی نشان می داد و همیشه او را منظم و آراسته می گرداند. موهای بلند و بور تیره اش را معمولاً با چند سنجاق تزئینی از صورتش کنار میزد تا چشمهای روشن درشتش که با مژه های بلندش تزیین شده بودند، بیشتر نمایان باشند. طبیعت فعال پروانه باعث شده بود تا زودتر از آنچه خواهرو برادرهایش انتظار داشتند به جمع بازی آنها ملحق بشود

آنها در خانۀ قدیمی بزرگی در شمال پایتخت، در محل بسیار سبزی که درمحاصرۀ درختهای گردو و گیلاس و توت بود زندگی میکردند. این خانه در طول گرمای تابستان سایه و در روزهای یخبندان زمستان از تابش نور خورشید برخوردار بود. اتاق خواب اصلی و کتابخانۀ دنجی برای استفادۀ همۀ افراد خانواده در طبقه سوم و اتاق بچه ها در طبقه دوم قرار داشتند. درِ ورودی اتاق بچه ها به راهرویی باز میشد که بجای دیوار، با نرده ای از چوب قرمز گیلاس با کنده کاریهایِ زیبا محصور بود. این نرده، در دو طرف پلۀ مارپیچی که طبقه دوم را به اتاق نشیمن، درست در کنار شومینه، ارتباط می داد ادامه داشت. در داخل پیچ این پله یک لوستر بسیار بزرگی روی یک گیاه بزرگ استوایی آویزان بود که به زیبایی محیط جلوۀ خاصی بخشیده بود. اتاق نشیمن – که منطقۀ بسیار وسیع و بازی بود و شامل اتاق ناهارخوری و آشپزخانۀ روباز نیز میشد، می توانست تعداد بسیار زیادی را هنگام پذیرایی در خود جای بدهد

داخل خانه بسیار دوست داشتنی و راحت بود و خیلی هم با حوصله و دقت نگهداری میشد؛ اما حیاط خانه، برای همه، جایِ خاصِ خودش را داشت. جایی بود که برای فرد فرد خانواده پر از خاطرات استثنایی و شیرین بود

در وسط حیاط، استخر بزرگی با کفی فیروزه ای رنگ قرار داشت که علاوه بر آنکه مثل یک معبد مورد ستایش همۀ افراد خانواده بود، وجودش در کیفیت هوایِ داخل خانه در روزهای گرم و خشک آفتابیِ تابستان، بسیار مؤثر بود؛ زیرا که، وقتی هوای داغ از روی طول استخر که در امتداد درازای حیاط و در جهت جریان طبیعی هوا ساخته شده بود میگذشت، تا به داخل خانه برسد خنک و نمناک میشد. در روزهای گرم، خصوصاً وقتی میهمان داشتند، همگی به دور و اطراف آب جمع می شدند و ساعتها با شنا کردن و آبپاشی به یکدیگر، به خندیدن و خوشی می گذراندند

در دو طرف استخر، دو باغچۀ بزرگی بودند که در هر فصل سال از گلهای متداول آن فصل پر می شدند. سمت راست حیاط یک درخت بزرگ یاس دیواری قرار داشت که قسمتی از آن به یک چهارچوب بلند و محکمی که پدر پروانه ساخته بود تکیه داده بود و قسمت دیگرش، به روی لبۀ دیوار پیش میرفت. این درخت – به هنگام تابستان – معمولاً پوشیده از گلهای یاس سفید و معطر بود. بچه ها با این یاسها دستبند و گردنبند درست میکردند و به کسانی که دوست داشتند هدیه می دادند. بعد از درخت یاس، درخت بلند گیلاس و در امتدادش، داربست عظیم درخت انگور بود که انگورهای شیرین و درشت و سبز و بی هسته اش حدود اواخر تابستان میرسیدند. این درخت هم بقدری بزرگ شده بود که قسمت زیادی از آن به روی پشت دیوار خانه رشد کرده و در دسترس رهگذران قرار گرفته بود تا هرچه می خواستند خود را از خوشه های پربارش دلسیر کنند. برای آنکه پرنده ها به خوشه های رسیدۀ آن آسیب نرسانند، مادر آنها را – روی شاخه – یک به یک در کیسه های سفید مَلمَل که خاصِ اینکار دوخته بود قرار می داد تا موقع چیدنشان بشود. داخل باغچۀ سمت چپ حیاط، داربست چوبیِ بسیار بزرگِ دست سازِ دیگری بود که دو درخت بزرگ و زیبای گل رز قرمز و صورتی معطر را بر دوش خود سوار داشت. چند شاخه ای از آن رُزها هم همیشه در گوشه و کنار داخل خانه، در گلدانهای ظریفی دیده میشد

و اما درانتهای باغچۀ سمت چپ استخر، درخت توت بزرگی بود که عمرش شاید به صد و بیست سال میرسید. توت تکانی یکی از سنتی ترین مراسم متداول در این خانواده بود و همیشه در طول یک میهمانی مفصل با حضور دوستان و فامیل و همسایه ها انجام می شد. این گردهم آیی ها با گپ زدنها و شوخی و خندۀ میهمانان در طول نوشیدنِ چند چای تازه دم و چشیدنِ پیش غذاهای رنگارنگ و لذیذ شروع میشد، بعد به توت تکانی می کشید و سرانجام به صرف شام و رقصیدن به آوای موزیکهای متنوع، تا پاسی از نیمه شب ادامه می یافت

هنگام میهمانی، روی تراس پهن مُشرف به حیاط که تا دو سه پله از سطح باغچه ها ارتفاع داشت، معمولاً مادر میز پذیرایی را می چید و روی آنرا از شیرینی ها و کیکهای دستپخت خودش تا میوه های تازه ای که از درختان حیاط چیده بود تزیین میکرد. سماور را هم که مثل همیشه جزء لاینفک میهمانی هایشان بود، روی میز کوچک دیگری در کنج تراس قرار می داد و می گذاشت تا آنقدر قل بزند تا درست قبل از نوشیدن، چای معطر را به رویش دَم کند

هنگام توت تکانی، معمولاً یکی دو نفر به بالای درخت میرفتند تا شاخه های پر بارش را بتکانند. باقی افراد شمد بزرگی که مخصوص اینکار استفاده میشد را زیر آن میگرفتند تا توتهای ریزان را جمع کنند. معمولاً هر کسی سعی میکرد که توتها روی سرو لباسش نیافتند چون به هر جا می افتادند، از شهد خود آنجا را نوچ و چسبنده میکردند. ولی گاهی شیطنت آنهایی که بالای درخت بودند گُل میکرد و تا کسی را غافل می دیدند، شاخه ای را روی سرش می تکانیدند و از عکس العملهایش می خندیدند

در این مراسم معمولاً چندین کیلو توت بدست می آمد که نه تنها همۀ حضار به دل سیر می خوردند، بلکه باقی آنرا با سخاوت کامل برای کسانی که به دلیلی موفق به حضور نبودند کنار می گذاشتند

پروانه که همیشه دوست داشت دور و اطرافش شلوغ و خانه اشان پر از میهمان باشد، عاشقِ روزهای توت تکانی بود و بیشتر از هر میهمانیِ دیگری از آن استقبال میکرد. همچنین به او فرصتی می داد تا مهارتش را در بالا رفتن از درخت توت به نمایش بگذارد؛ کاری که بچه های هم سن و سالش کمتر جرأت انجام آنرا داشتند


بخش دوم

 

صورتهای پنهان در پشت نقابها

بی اعتنا به زندگی ساده ای که در چهاردیواریِ خانوادۀ افراد میگذشت، در سطح کشور، زندگی آنچنان که باید خوب و امن نبود. خفقانی که حکومت فرمانروای کبیر در سرزمنیش ایجاد کرده بود همچنان شدید و شدیدتر میشد و رشد بیش از حد آن، دیگر داشت به نقطۀ غیر قابل تحمل مردم میرسید. تجاوز رژیم به حریم آزادی مردم حتی به نوشتارهای کتابها هم کشیده شده بود. آنها هر کتابی را خط به خط میخواندند و اگر محتوای آنرا نمی فهمیدند و یا حس میکردند که اشارۀ ضمنی ای به ضعفهای حکومتی و سیستم اداره کردن مملکت دارد، انتشار و دسترسیِ به آنرا غدغن میکردند. در اختیار داشتن چنین کتابهایی، موجب مجازاتهای بسیار سنگینی میشد. در جایگزینیِ آن کتابها و برای شستشو دادن مغز مردم خصوصاً جوانان، خودشان کتابهایی را راجع به فرمانروای کبیر و دارو دسته اش انتشار داده بودند که تماماً مملو از اَجهاف غیر قابل باور و چه بسا تمسخرآمیزی بود. به این ترتیب، نه تنها به روی انتشارات کنترل کامل داشتند، بلکه موارد ارتباطات جمعی و منابع عمومی خبری را نیز شدیداً محدود کرده و سعی بسیار داشتند تا صدای بیان هر حقیقتی را، قبل از شنیده شدنش خفه کنند. آنها از هر وسیلۀ مدرنی نیز که ممکن بود برای آگاهی و منظم نمودن مخالفین برعلیه حکومت استفاده بشود واهمۀ وصف ناپذیری از خود نشان میدادند و تا آنجا که از دست و قدرتشان بر می آمد، استفادۀ از آنها را هم محدود و ممنوع میکردند

با همۀ این سختگیریها، پیامها راه خود را به شنونده هایشان می یافتند و کتابهای غدغن شده کما بیش و پنهانی، در میان مردم دست به دست میگشتند. پدر پروانه همیشه گوش به زنگ چنین کتابهای اصیل بود. هر وقت شانسی می آورد و دستش به یکی از آنها میرسید، قبل از آنکه به دیگری پاس بدهد، به اتفاقِ خانواده اش  آنرا میخواندند و جزئیات آنرا با هم بحث میکردند. با وجودیکه بچه هایش خیلی جوان بودند، دلش می خواست که آنها را آگاه به مشکلات اجتماعی اشان نگاه بدارد و اینکه بدانند در دنیایی که زندگی می کنند چه میگذرد تا فکرو روحشان برای یک انقلاب احتمالی آماده باشد

روایت گوییها در مورد حکومت جاری و بررسیِ خوبیها یا بدیهایش و اثرشان روی زندگی مردم، از سر میز شام شروع میشد. بعد از یک شام طولانی و بحث در مورد مسائل اختناق آورِ حاکم، با خواندن کتابهای ممنوعه در اتاق نشیمن، پای شومینه، به یادگیریها و بررسی هایشان ادامه میدادند. همۀ افراد خانواده چنین ساعاتی را که باعثِ ارتباط و نزدیکیِ بیشترشان به همدیگر میشد خیلی دوست داشتند و قدر میدانستند. به خوبی میدانستند که کنج خانه اشان امن ترین جایی بود که بدون وحشت از ناظران، می توانستند هر چه در فکر داشتند به زبان بیاورند؛ و چه بسا نقطه ضعفهای مربوط به فرمانروا را به تمسخر گرفته و بخندند

در اوایل که پروانه بچه تر از آن بود که بتواند عمق معنای بحثهای اجتماعی دنیاییِ خانواده اش را درک کند، فقط دوست داشت روی پای پدرش بنشیند و به صدای کتاب خواندن او گوش بسپارد. ولی همچنانکه در تماس با چنان صحبتهایی بزرگتر میشد، تا به سن دبیرستانی برسد، از نظر فکری، به چنان دختر آگاهی تبدیل شده بود که قدرتِ درکش از مسائلِ اجتماعی و دنیایی، از سنش خیلی بیشتر بود. بتدریج، می توانست مسائل سیاسی و حکومتی را به راحتی تفسیر و حتی راجع به آنها بحث و ابراز عقیده کند. او بی هیچ مشکلی قادر بود هر کسی را با هر زمینۀ فکری، از عواقب داشتن یک فرمانروای بی کفایت و قدرت طلبی که مثل یک سرطانِ وخیم، برای رشد و حفظ قدرت خود اُرگانهای ضروریِ اجتماعش را نابود میکند را آگاه و متقاعد کند. اما این تنها چیزی نبود که او یاد میگرفت. با گذشت زمان و با مطالعۀ تاریخ کشورهای دیگر، متوجه شده بود که هرآزگاهی در نقاط دیگر دنیا هم چنان خفقانهایی موجود بوده؛ اما مردمِ ازجان گذشته و وطن پرستِ آن مناطق، به اتحاد یکدیگر توانسته بودند نهایتاً فرمانروای ظالم مملکتشان را از مَسنَد قدرت پایین بیاورند؛ و مِن بعدِ آن، سربلند و پر غرور، در صلح و آزادی در کنار هم  به زندگیشان ادامه بدهند. با این یافته ها، چنان شیفتۀ دیدن این کشورها و آشناییِ نزدیک با مردم و فرهنگشان شد که بتدریج برای خروج از اسارت حباب نامرعی سرزمینشان و حس و لمس دنیای خارج بیقرار شد

سرزمین زیبایی نه چندان دور از آنها قرار داشت به نام “دیگر-سرزمین” که در سالهای بسیار دوری مورد تهاجم و تسلط اجنبی هایِ وحشی ای در آمده بود که با جَبر و خشونت، برای قرنها، موفق به حکومت در آن خطه شده بودند. در طول این قرنها، مردم بی باک و از جان گذشتۀ آن سرزمین آنقدر با متجاوزین جنگیدند تا سرانجام توانستند کشورشان را از وجود ناپاکشان پاک کنند. پدر پروانه چندین بار به آن کشور سفر کرده بود؛ ولی در یکی از سفرهایش، برای او پوستر دیواری بزرگی آورده بود که عکس یک زن و مرد، در یکی از لباسهای پر شکوه محلی اشان، در حال رقصیدن به نوای موزیک اصیل و فرهنگی اشان بودند. پروانه به دلیلی چنان عاشق رقصنده های این پوستر شد که کنجکاویش برای کشف فرهنگ و تاریخ و رسم و رسوم مردمانش هر روز بیشتر اوج میگرفت. دلش می خواست بداند که آن مردم چطور توانسته بودند با دست خالی و بدون تعلیمات نظامی، چنان قدرت جا افتادۀ عظیمی را از بیخ و بُن ریشه کن کنند. میدانست که چنان دانش پر ارزشی در کتابهای اصیلِ آنها نهفته بود و برای دسترسی به آنها، میباید در آنجا می بود و زبانشان را می آموخت. ولی هر بار از پدرو مادرش اجازۀ رفتن به این سرزمین را طلب میکرد با جواب منفی آنها روبرو میشد. “نه، غیر ممکنه. الآن کشورمون وضع ثابتی نداره و موقع مناسبی برای دور شدن از خونه نیست

پروانه مدام می پرسید: “چقدر باید صبر کنم تا اوضاع اینجا آروم بشه؟ کِی میدونیم که بالاخره فرمانروای کبیر کِی از قدرت خلع میشه و مملکت کِی از خفقان در میآد و یک سامونی میگیره؟ تو این فاصله چه کار باید بکنیم؟”

این بگو مگو ها – در طول سال – هرآزگاهی شروع میشد و از آنجایی که نتیجه ای نمی داد و پروانه آرزویش را دست نیافتنی میدید، هر روز افسرده تر و گوشه گیرتر میشد؛ تا جاییکه، دیگر کمتر به گردهم آییهایِ بعد از صرف شامِ خانواده اش می پیوست

    *     *     *

بلندترین شب سال – شب یلدا – همه جا یخبندان بود. کولاک شدیدی همراه با بارش برف سنگینی که اوایل بعد از ظهر همچنان غوغا میکرد باعث بسته شدن خیلی از جاده ها و خیابانها شده بود. درچنین شبی – برحسب فرهنگ اصیل و مرسوم دور-سرزمین – معمولاً خانوادۀ پروانه دوستان و فامیل را به منزلشان دعوت میکردند و تا پاسی از شب، به جشن و پایکوبی مشغول می شدند. ولی آنشب – بخاطر بدی هوا و خطرناک بودن جاده ها – همه ترجیح داده بودند که در خانه هایشان بمانند. روز قبل از شب یلدا، مادر سرکار نرفت تا یکی از اصیل ترین غذاهای متداول در این شب را برای خانواده اش بپزد. ساعتی بعد از غروب و هنگام شام بود که پدر تازه به خانه برگشته بود. او همزمان که به آماده کردن شومینه مشغول بود، داشت راجع به بدی هوا و اینکه چطور جاده ها و ترافیک را تحت الشعاع قرار داده بود صحبت میکرد. در همین اثناء هم به بیرون خانه رفت و هیزم بیشتری آورد تا برای تمام طول شب کافی باشد. آنها را خیلی با دقت در ظرف مسی مخصوصشان در کنار شومینه قرار داد. بعد با میلۀ بلندی آتش را زیرو کرد و تا مدتی آنرا زیر نظر گرفت تا قوی و بادوام بشود

وقتی پدر از خوبی آتش مطمئن شد، در پایین پله های مارپیچ داخل اتاق نشیمن ایستاد و بچه ها را که در طبقۀ دوم در اتاقهایشان بودند برای صرف شام صدا کرد. میز شام را مادر از قبل با رومیزی و دستمالهای سفید تور و گلدوزی شده، ظروف چینی گلسرخی قدیمی و قاشق و چنگالهای نقره چیده بود. همچنین، با ظرف بزرگ سالاد سبزی که با روغن زیتون و آبلیموی تازۀ مفصل، و یکی دو قاشق بادام پوست کنده و تخمۀ آفتاب گردان خام مخلوط بود، رنگ و جلوۀ بیشتری به آن بخشیده بود. مخصوص آنشب نیز، یک سبد بزرگ از میوه های غیر فصلی، مثل: هندوانه و انار و انگور، به اضافۀ، یک کاسۀ بلور بزرگ از فندق خام برای فندق بازی – یکی از بازیهایِ مرسوم برای سرگرم نگاه داشتنِ همه در چنان شب بلندی – روی میز وسط اتاق نشیمن قرار داده بود. سینی شیرینیهای تازه پخته شده اش نیز روی میز کوچکی در کنار اتاق، در جوار سماورِ جوشان به چشم میخورد. فضای خانه چنان از بوی کباب برّۀ معطر به ادویه جات خوش بو و پلوی تازه دم کشیدۀ پُر کره و زعفران اشباع بود که همه را بی قرارِ چشیدن آن کرده بود. معمولاً جَو خانه در چنین شبی چنان دلپذیر و دلنشین میشد که خاطرۀ آن تا مدتهای مَدید در ذهن افراد خانواده باقی میماند

وقتی غذا به سر میز رفت، پدر و بچه ها هرکدام در جای همیشگی خود به دور میز شام نشستند و با کمال صبوری منتظر مادر شدند تا آخرین خرده کاریهای قبل از نشستنش را انجام بدهد و به جمع آنها بپیوندد. همگی در حالیکه از بوی غذا مست شده بودند، در انتظار گذاشتن اولین لقمه به دهانشان، مادر را با بیقراری با چشم دنبال میکردند. پدر میدانست که همسرش چقدر در مورد آماده کردن هر چیزی حساس و نکته بین است. برای اینکه به او فرصت بدهد تا کارهایش را مطابق میلش تمام کند، بچه ها را با تعریف کردن از اتفاقات خنده داری که هنگام برگشت از دفتر کارش در آن هوای طوفانی برایش پیش آمده بود، سرگرم نگاه داشته بود

همه جز پروانه، از صحبتهای پدر می خندیدند و در حال خوش گذراندن بودند. خانواده اش میدانستند که او می خواست با سکوتش، اعتراضش را برای نگرفتن اجازۀ سفر به دیگر-سرزمین نشان بدهد. اگرچه که پدر آنرا خوب می فهمید، هیچ به روی خودش نمی آورد. سرانجام قبل از نشستن، مادر نگاهی به روی میز انداخت تا مطمئن بشود چیزی از قلم نیفتاده و برای اطمینان خاطر، پرسید که آیا کسی به چیز دیگری نیاز دارد. در جواب، همه از زیبایی میز و فراوانی و تنوع غذا ها و همۀ زحمات بیدریغی که او برای تهیۀ شام شب یلدا کشیده بود تشکر کردند

زمان شام خوردن، معمولاً یکی از مهمترین وقتهایی بود که افراد خانواده با یکدیگر سپری میکردند و همیشه هم خیلی طولانی و پر بار بود. در شبی چون یلدا که چنان تاریک و سرد و بی پایان هم بنظر می آمد، گویا فرصت بیشتری به آنها میداد تا با صحبت کردن از هر دری، عمیق تر و پر معناتر به قلب و روح یکدیگر نفوذ کنند که ناخودآگاه انسجام کانون خانوادگی اشان را محکم و محکم تر میکرد. بچه ها خصوصاً همگی خیلی شاد بودند و از غذای خوبی که مادر تهیه دیده بود مدام تعریف و قدردانی میکردند جز پروانه. او همچنان سرش پایین بود و در سکوت، به آرامی تکه های کوچکی از غذا را به دهانش می گذاشت و آهسته می جوید بی آنکه متوجه باشد پدرمادرش برای او خبری داشتند که منتظر بودند تا در فرصت مناسبی آنرا اعلام کنند

هنگام شام، با وجودیکه پدر سعی میکرد احساس خود را پنهان نگاه دارد – برخلاف معمولش – خیلی متفکر بنظر میرسید. گاهی در بین گفت و گوهایش، بی آنکه متوجه باشد، مثل اینکه مطلبش را فراموش کرده باشد، مکث میکرد. لحظاتی طول می کشید تا دوباره به خود بیاید و صحبتش را ادامه بدهد. تنها همسرش میدانست بر او چه می گذرد چون خودش هم کمابیش حال و هوایش مثل او بود

بچه ها داشتند سریع بزرگ می شدند. بزودی هریک بعد از دیگری بسوی سرنوشت خود به پرواز در می آمدند و از آن شبهای زیبای دور هم نشینیِ سرِ شام، جز خاطره ای برای پدر و مادر به جای نمی گذاشتند. بزرگ شدن بچه ها، زودتر از آنکه انتظار میرفت داشت همۀ آنچه را که همگی در کانون خانواده به آن عادت کرده بودند عوض میکرد. این خود به تنهایی باعث منقلب شدن احساسات پدرمادر شده بود. در عین حال، از اینکه وضع کشور ناآرام بود و هر لحظه امکان داشت با انقلابی همه چیز دگرگون شود، بر نگرانی و استأصالشان افزوده بود. مطمئن نبودند که این انقلاب احتمالی، چه اثراتی ممکن بود روی آنها به عنوان یک خانواده بگذارد

با اینکه کولاک با صدای وحشتناکش همچنان زوزه می کشید و برفها را به شیشه های پنجرۀ خانه می پاشاند، شعله های آتش در شومینه زبانه می کشیدند و با گرمای مطبوعشان، محیط خانه را چنان گرم و دلپذیر کرده بودند که همۀ افراد خانواده از در کنارِ هم بودن، احساس امنیت خاصی میکردند

“تیک، تیک، تیک …” صدای ساعت آنتیک کنار اتاق نشیمن داشت پدرومادر را وادار میکرد تا هر چه زودتر بر احساساتشان غالب شده و آنچه را که مدتی بود خود را برای گفتنش آماده میکردند عنوان کنند

پدر خیلی اشتهایی به تمام کردن غذایش نشان نمی داد. در همان اوان شام خوردن، دهانش را با دستمال سفره اش پاک کرد و به آرامی به پشت صندلی اش تکیه داد. خیلی متفکر بود، مثل اینکه از بیان آنچه که در ذهن داشت واهمه داشته باشد. ولی سرانجام با لحن مهربانانه ای از بچه هایش خواست تا به او توجه کنند. در حالیکه به چشمان یک یکِ فرزندانش نگاه میکرد تا با روح هر کدام آنها ارتباط بر قرار کند گفت: “گاهی ما اینقدر سرگرم گرفتاریهای روزمره امون هستیم که فراموش میکنیم چقدر زمان زود میگذره. ما همیشه منتظریم که فردا بیاد تا کاراییُ که امروز انجام ندادیم، یا تمام نکردیمُ فردا بکنیم. ولی غافلیم که فردا ممکنه برای همۀ ما نیاد … یا اگر هم آمد، ممکنه اونطور که انتظار داشتیم نباشه

بچه ها احساس کردند باید مسئلۀ مهمی پیش آمده باشد که پدرشان آنطور جدی صحبت میکرد. همه به هم نگاه معنی داری انداختند، ولی دوباره تمام حواسشان را به روی گفته های او متمرکز کردند

پدر ادامه داد: “شماها سریعتر از اینی که من و مادرتون دوست داریم و آمادگیشُ داریم، دارین بزرگ میشین. بهرحال زمانُ نمیشه متوقف کرد. شماها بزودی سرنوشتتونُ خودتون بدست میگیرین و برای اینکه چه بکنین و کجا زندگی کنین، تصمیمهای زندگیتونُ خودتون میگیرین. فقط امیدواریم که بدونین چقدر نقش یک خانوادۀ خوب داشتن در زندگی – خصوصاً هنگام بزرگ شدن – مهمه. برای یک پدرو مادرِ مسئول، خیلی از خود گذشتگی میخواد که یک فرزند خوب به بار بیاره. فرزندی که بتونه در همه احوال، خوبُ از بد تشخیص بده و خودشُ همیشه در مسیری نگه داره که زندگیش روز به روز بهترو موفق تر بشه. فقط اگر میدونستین که چقدر ادارۀ یک زندگی مشکله، هرگز نمی خواستین که زود بزرگ بشین و مهار زندگیتونُ خودتون بدست بگیرین.” در اینجا مکثی کرد و قبل از ادامه، کلمات بعدیش را قدری در ذهنش مرور کرد: “چیزی که میخوام بگم اینه که یک خانوادۀ خوب، مثل کوه بسیار بزرگی میمونه که تا وقتی روی اون هستین متوجۀ عظمتش نمی شین؛ ولی هرچه ازش فاصله بگیرین، بیشتر به شکوه و اُبهتش پی می برین

بچه ها همچنان سراپا گوش به پدر، سعی داشتند معنای حرفهای او را درک کنند. از آنجاییکه هرگز او را چنان جدی ندیده بودند، کنجکاویشان برای یافتن علتش تحریک شده بود

پدر دستمال سفره اش را روی میز گذاشت و همچنانکه سعی داشت احساساتش را پنهان نگاه دارد، دستش را به بغل زد و دوباره به پشتی صندلی اش تکیه داد. چند لحظه ای بعد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: “چی بگم … همونجور که ما با پدر و مادرمون نموندیم، نباید انتظار داشته باشیم که شماها هم تا ابد با ما بمونین. وقتی زمانش برسه که شماها پروبال بگیرین و برین، من و مادرتون فقط باید به تربیتی که برای شماها در طی بزرگ شدنتون فراهم کردیم اعتماد کنیم. فقط زمانه که میتونه نشون بده آیا کارمونُ درست انجام دادیم یا نه

پدر از شدت احساساتش می لرزید. برای آنکه بچه هایش متوجه نشوند، انگشتهایش را به لبۀ کمر شلوارش انداخت و در حالیکه خودش را به پشت صندلی اش فشار میداد، سعی کرد نگاهش را به نگاه پروانه گِره بیاندازد. پروانه همچنان سرش پایین بود و داشت با غذایش بازی میکرد و همزمان که آنها را آرام آرام می جوید، با چنگالش روی میز دایره های کوچک و بزرگ می کشید. بدنبال نگاه پدر، نگاه همه به روی پروانه چرخید. مادر که تا بحال – در سکوت – عکس العملهای بچه هایش را از گفته های پدرشان زیر نظر داشت، با صدای آرام و مهربانی سعی کرد حواس پروانه را متوجه پدرش کند: “پروانه، موقع اش رسیده که لبخند بزنی چون ما خبر خوبی برای تو داریم

پروانه بدون آنکه حرفی بزند، با نگاه بی تفاوتی سرش را به طرف مادرش گرداند و منتظر خبر شد. مادر نگاهی به همسرش انداخت تا موافقت او را برای ادامۀ به صحبت بگیرد. در ادامه، تمایل خودشان را به برآورده کردن آرزوی دیرینۀ پروانه برای رفتن به دیگر-سرزمین به مدت یکسال درسی اعلام کردند

پروانه در جایش خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش گرد شد. نفس عمیقی کشید و در حالیکه نگاهش روی همه میچرخید، در صدد برآمد تا ببیند آیا با او شوخی میکنند. خواهرو برادرهایش به همان اندازه از آن خبرِ غیر مترقبه متعجب بنظر میرسیدند. با ناباوری پرسید: “جدی میگین؟

پدرمادش همصدا گفتند: “بله …” و حتی احتمال دادند که تا نیمۀ تابستان می توانست که راهی بشود. پروانه با چشمان اشکبارش به پدرش نگاه معنی داری انداخت تا صِحَت و سُقم آنرا دریابد. وقتی اورا دید که سرش را به تأیید تکان میدهد، با فریادی از شادی از جایش جهید و خودش را درآغوش او انداخت. برای مدت طولانی ای همچنان او را در آغوشش فشرد و از خوشحالی روی سینۀ تنومندش گریه کرد. بلافاصله، مادروخواهرو برادرهایش او را با هیجان زیاد در آغوش گرفتند و چنان واقعۀ غیر منتظره را به او تبریک و تهنیت گفتند و صمیمانه برایش آرزوهای خوب کردند

بعد از تبریک گویی ها، وقتی همه به جای خود به سر میز شام برگشتند تا غذایشان را تمام کنند، پدر خطاب به پروانه گفت: “ما میدونیم که این با معناترین موردیست که تا بحال برای تو در طول زندگیت پیش آمده. و میدونیم که چقدر از این بابت باید خوشحال باشی. ولی … ” در مکث کوتاهی، صورت و چشمهایش را چند بار با دست مالید و موهای جو گندمی اش را با انگشتانش به عقب شانه زد تا احساساتش را پنهان کند. بعد، بشقابش را که هنوز از غذایش تقریبأ پر بود کنار زد تا برای تکیه دادن آرنجهایش به روی میز جا باز بشود. در ادامه گفت: “انصافاً، خودمونم واقعاً نمی دونیم چرا با دور شدن تو از خونه در سن سیزده چهارده سالگی، حتی برای یک مدت کوتاه، موافقت کردیم؛ خصوصاً که موقعیّت مملکتی هم اینقدر حساس و نامعلومه. اخیراً، روزی نیست که مردم به خیابونا نریزن و به اوضاع موجود اعتراض نکنن و در نتیجه اش، با مأمورین انتظامی در نیافتن. فکر میکنم چون نمی دونستیم کِی چی پیش میاد، نهایتاً قبول کردیم که زندگی باید ادامه داشته باشه

از آنجایی که هنوز تا تابستان زمان طولانی ای مانده بود، پروانه نگران شد که در طول این مدت ناگهان اوضاع و احوال مملکت عوض شده و سفر او منتفی بشود. با بیقراری و معصومیت بچه گانه اش پرسید: “میشه که جلوی انقلابُ گرفت؟

پدر در حالیکه سرش را به علامت منفی تکان میداد گفت: “نه دخترم، وقتی خفقان به نقطۀ انفجارش برسه، دیگه هیچکس نمیتونه جلوشُ بگیره. خواهی نخواهی، هر چند وقت یکبار، بدلائل مختلف تاریخ عوض میشه. قبلیها نموندن و اینها هم نمیمونن. ما تا بحال در کنج امن خونه امون، درمورد چیزهایی که باعث ناآرومیهای اجتماعی و نتیجتاً دنیایی میشه، مطالب زیادی خوندیم و بحثهای زیادی کردیم. دنیای ما الآن کشور ماست که در حال حاضر داره از خفقانی تحمیلی رنج میبره. ما حالا خیلی مونده که به صلح داخلی برسیم. بعد از اونهم، راه درازی خواهیم داشت تا امورات مملکتمونُ از هر نظر متعادل بکنیم

ناگهان شادی شنیدن خبر خوبِ اجازۀ سفر، از روی صورت پروانه ناپدید شد. با حالت کلافه ای گفت: “هیچوقت یک فرمانروایِ درست و عادل هم داشتیم؟ بنظر میرسه که همه اشون یک مشکلی دارن که باید به زورِ انقلاب از کار بر کنار بشن

پدر گفت: “البته که داشتیم. خودت باید بهتر بدونی. ما فرمانروایانی داشتیم که برای ملتشون منصف ترین بودن. نه تنها در کشور گشاییهاشون به اَجر و قُرب و قدرت و ثروت مملکت همچنان اضافه میکردن، ره آورده های جنگیُ با مردم عادی هم قسمت میکردن تا همه نسیبی ببرن. با همۀ محدودیتهاشون، سیستم کمک رسونیهای عادلانه داشتن. مردم میتونستن اصلاً به دربار برن و شخصاً از فرمانروا دادخواهی کنن. سنگ نوشته های به جا مونده و کتابهای اصیلمون پر از صحنه های ثبت شده از اون مراسمه. فقط کاش میشد به اون کتابهای دست نخورده دسترسی داشت.” لحظه ای چشمهایش را بست و سرش را پایین انداخت تا صحنه های صحبتش را در ذهن مرور کند. زمزمه کرد: “عجب دوران با شکوهی بود. چه اسم و رسمی داشتیم.” بعد سرش را بلند کرد وبا پوزخندی ادامه داد: “امروزه روز، تا یکی به یک مقامی میرسه، بلافاصله مثل روح میشه. دیگه نمیشه دیدش. خودشُ چنان فوری از آدمیزادگان پنهان نگه میداره که بگه، دیگه از حالا به بعد، تافتۀ جدا بافته است؛ که یعنی، دیگه کسی در حدِ شأن و مقام اون نیست. حالا در اون خفا و در کنترل اون قدرت و مِکنتی که بهش داده شده چه میکنه و در پیرامونش چه میگذره، کسی نمیدونه. اینقدر هم در اطرافش لایه درست میکنه که کسی نتونه به راحتی سر از کارش در بیاره. با تمام این احوالات، حتی تا امروز هم سرزمین ما به خاطر عظمت دوران بعضی از فرمانروایانش، در دنیا و تاریخ، جای با شکوهی داره. هنوز دلاوریها و غرور مردممون در دنیا صاحب شهرت و احترام خاصیه. فقط اگر می تونستیم همون قدرت و احترام سابقُ که به بهای خون بسیاری از مردم اون زمان میسر شده بود امروز داشته باشیم، هیچ قدرتی به پای ما نمیرسید

برادر بزرگتر پروانه که بزرگترین فرزند خانواده و در آخرین سالهای دبیرستانش بود گفت: “آما حالا طوری که رساناهای گروهیِ دنیا مارُ برای مردمشون تصویر میکنن، خیلی متعصبانه و منحرف کننده اس. طوریه که باید گفت نهایت بی انصافیه. امروزه، مردمی که مارُ فقط از طرف خبرنگاراشون میشناسن، فکر میکنن ما یک ملت عقب افتادۀ کُند ذهن هستیم

پدر خشم آلوده حرفش را برید: “میدونم و خیلی هم جای تأسف داره

برادر کوچکتر گفت: “اونا در حقیقت دارن مارُ به ظاهرمون قضاوت میکنن که هیچ ربطی به اصل وجودمون نداره

خواهر گفت: “برای اینه که ما با دست و بال بسته، پشت پوششهای ناخواسته امون پنهانیم. اگر آزادی اونهارُ ما داشتیم به راحتی می تونستیم نشونشون بدیم که واقعاً کی هستیم و چه در چنته داریم

پدر با همان لحن خشم آلوده گفت: “هرکس فکر میکنه ما ملتی عقب افتاده و کم هوشی هستیم، واقعاً باید خیلی نسبت به واقعیتهای دوروبرش بی توجه باشه. اصلاً آدمایی که تمام سواد دنیاییشون فقط در حدِ خبرِ خبارنگاراشون باشه، باید آدمای خیلی گمراهی باشن. عقیدۀ اینجور آدما یک جو هم ارزشی نداره. این آدما درحقیقت کورن و فهم اینکه خودشون اصل حقایقُ تحقیق و درک بکننُ ندارن. اگر اینقدر شعور و عرضه داشتن که ماورای اونچه که اَبَر قدرتها و کسانی که از گمراه کردن عامه منفعت میبرن ببینن، میتونستن به حقیقت خفقانی که در اینجا حاکمه و دست همه رو از پشت بسته پی ببرن، و ببینن چطور جانبازان ما، حتی زیر شکنجه های فجیع هم سعی دارن که نام و هویت و غرور اصیل و ملی مارُ محفوظ و زنده نگه دارن

مادر گفت: “ما تنها به خاطر اندازۀ امپراطوریمون معروف نبودیم. به عنوان یکی از موفق ترین و قدیمی ترین تمدنها، ما برای باقی مردم دنیا اصلاً نمونه بودیم. همه در صدد تقلید از سیستم حکومتی، روش زندگی و حتی خوراک و مد و پوشاک ما بودن. خردمندانشون مدام دانشنامه ها و ادبیات مارُ مطالعه میکردن و دانشمندانشون گوش به زنگ اختراعات و ایده های جدید ما بودن. اونایی که بدون توجه به خفقان و محدودیتهای حاکمِ بر ما، فکر میکنن ما عقب مونده و بی تمدنیم، باید دوباره به مدرسه برگردن.” همه خندیدند. مادر با جدیت قاطعی گفت: “واقعاً میگم. اونا اگر همون درسهای ابتداییشونُ هم یاد گرفته بودن، شیرفهم شده بودن که اگر آزادی یک ملتیُ ازش بگیرن و صداشُ خفه کنن، چه به سرش میآره. بعد می بینن که اگر چنین بلایی سر اوناهم بیاد، از اینی که ما الآن هستیم شاید حتی بدتر می بودن

برادر بزرگتر گفت:”با توجه به اونهمه مهاجماتی که تا بحال به تاریخ و ادبیات و زبان ما وارد آمده، من فکر میکنم ما هنوز خیلی خوب تونستیم فرهنگ و زبانمونُ که در حقیقت شناساگرِ ملی و میهنی مونه حفظ کنیم

پدر با غرور خاصی گفت: “واقعاً شکر و احسنت به جانبازان و شاعران و نویسنده های بی باکمون. همۀ اونچه که از این بابت داریم مدیون بیباکی اونها هستیم. راست میگی پسرم، ما تا بحال خودمونُ از دیکتاتوریِ خیلی از فرمانروایان بی کفایتِ دیگه نجات دادیم تا اینکه امروز گرفتار این یکی شدیم؛ کسی که حتی خون فرمانروایی هم در رگش نیست

مادر بلافاصله گفت: “چه فرقی میکنه که یک فرمانروا خونِ اصیل در رَگِش باشه یا نباشه

پدر جواب داد: “راست میگی. از نَسَبِ فرمانروایان بودن، کسیُ لایق حکمرانی نمیکنه. حتی اینکه فرمانروایِ خوب یا بدی باشه رو هم تأیین نمیکنه؛ ولی میتونه این شکُ به دل مردم راه بده که چطوری به این مسند رسیده. برای من مهمترین خصلت یک فرمانروا اینه که برای ملتش روشنفکر و دست و دلباز و رئوف باشه. یک فرمانروا باید یک قلب مهربان و مردمی داشته باشه و یک فکر باز و مدرن تا بتونه کشور و جوونای مملکتشُ با تمدن روز رهبری کنه. وگرنه یک سیب کرمدار، یک سیب کرمداره؛ فرق نمیکنه مال چه درختی باشه و یا کجا به عمل آمده باشه. به جرأت میتونم بگم، سرزمین ما تا بحال خیلی سختیها به خودش دیده ولی هنوز به خاطر دلاوریهای مردم بیباک و وطن پرستش، سرافراز و پرغرور بر پا ایستاده. خوبیش اینه که هیچ سختی ای ابدی نیست. همۀ این فرمانروایان – به هر اسم و رسمی – آمده و رفته ان، ولی ملت ما هنوز همون ملته

برادر بزرگتر گفت: “من فکر میکنم هر چه فرمانروا دیکتاتورتر و بی لیاقت تر باشه، باعث میشه مردمش بیشتر و بیشتر بر علیهش متحد بشن

پروانه گفت: “فرمانروایِ کبیر تا بحال کار خوبی هم انجام داده؟

پدر پاسخ داد: “البته … حقیقتاً، چندین کار خوب کرده. از جمله چندین جاده و پل و اینها ساخته که دسترسیِ بعضی از روستاهارُ به شهرها بیشتر کرده .در عین حال، برای نگه داشتن قدرتش، افراد تحصیل کرده و روشنفکرو هم زیر شکنجه های وحشتناک از بین برده و ملتُ و خصوصاً خانواده های این ثروتهای ملیُ تا ابد به داغشون عزادار کرده. حالا اگر هر کار آبادانیِ دیگه ای هم که بکنه، بخاطر اینکه دستشُ به خون جگرگوشه های مردم آلوده کرده، دیگه کسی از جنایاتش نمیتونه بگذره

پروانه پرسید: “بچه های فرمانروا هم جنایتکارن؟

مادر بلافاصله جواب داد: “اوه، نه … بیچاره بچه هاشون … هنوز ده سالشون هم نیست. فکر نمیکنم که حتی بدونن دوروبرشون چی میگذره. اونا باید به بیگناهیِ شماها باشن. اگر اتفاقی براشون بیافته من خیلی ناراحت میشم.”

پدر گفت: “بله اونا خیلی جوونتر از اون هستن که به جنایاتی که برای پایداریِ رژیمشون داره اتفاق میافته آلوده شده باشن، ولی طولی نمیکشه که اونا هم همه چیزُ یاد بگیرن. معمولاً از زمانیکه متوجه میشن باید در اون دربار بکُشن تا زنده بمونن شروع میکنن. متأسفانه اگر انقلاب اتفاق بیافته، حتی اگر این بچه ها جون سالم بدر ببرن و به تبعید فرستاده بشن، از همۀ اونای دیگه بیشتر صدمه می بینن. زندگیِ بعد از انقلاب، برای بچه های بازماندۀ یک فرمانروایِ تبعیدی خیلی مشکلتره تا بچه های معمولی. دلیلش هم اینه که اگر آدمای حساسی باشن، از اینکه بخاطر جنایات و کثافتکاریهای خانواده اشون زندگیشون به اونجا ختم شده، برای همۀ عمر خجالت زده و شرم آلوده خواهند بود. گاهی تحمل کیفیت زندگیشون چنان براشون غیر تحمل میشه که افسردگیهای شدید میگیرن و اونقدر از این بیماری رنج میبرن که حتی ممکنه به از بین بردن خودشون دست بزنن

مادر گفت: “امیدوارم که هیچ اتفاقی برای بچه های فرمانروا نیافته. من بعنوان یک مادر، خیلی دوستشون دارم. هنوز روز اعلام تولدشونُ از رساناهای گروهی و اینکه چقدر هیجان در بین مردم ایجاد کرده بودنُ یادمه.”

پروانه گفت: “من هم دلم نمیخواد اتفاق بدی برای شاهزاده هامون بیافته. در عین حال هم دوست ندارم که پدرشون که باید پدر ما هم باشه، آزادی منُ صلب کنه و زندگی و سرنوشت منُ در کنترلش بگیره. تازه بعد هم براش مهم نباشه که قدرت طلبیش چی داره به سر من میاره. من دوست ندارم توی دنیا، سیاه لشکرِ قدرت طلبا باشم. من فقط یک زندگی دارم و میخوام اونُ اونجور که میخوام، در آزادی و صلح و صفا زندگی کنم

برادر کوچکتر گفت: “منم همینطور. منم نمیخوام که مهار زندگیم دست افرادی باشه که به نفع خودشون اونُ به بازی بگیرن. زمان تکرار یک چنین اوضاع و احوالی دیگه به سر رسیده

پدر دستی به پیشانی اش کشید و گفت: “عوض کردن حکومت به این سادگیها نیست. اگر از طریق کودتا نباشه، یک شبه هم نمیشه عوضش کرد. خفقان باید به حدی برسه که یک دفعه منفجر بشه. و وقتی هم که منفجر میشه، متأسفانه مثل مواد مذاب آتشفشان، خشک و ترو باهم از بین میبره

برادر کوچکتر گفت: “ما باید هنوز خیلی با انقلاب فاصله داشته باشیم چون همه جا آروم بنظر میرسه.” بعد نگاهش را روی همه چرخاند تا ببیند آیا دیگران هم حرف او را تأیید میکنند

پدر جواب داد: “ممکنه که ظاهرش آروم باشه ولی همین الآنه هم که داریم صحبت میکنیم، خیلی چیزها داره زیر زمینی رشد میکنه. همونطور که گفتم، روزی نیست که مردم در گوشه و کنار شهر ظاهر نشن و تظاهرات نکنن. منتها خیلی زود، توسط مأمورین یک سری بگیر بگیر میشه و همه رو به ظاهر پراکنده میکنن. ولی مردم بیباکانه، دوباره از یک جای دیگه سر درمیارن. اگر همینطور هی ادامه بگیره و هر بار هی جمعیت بیشتری بهشون ملحق بشه، بالآخره در یک بُعدی از زمان، کنترل از دست مأمورین در میره و اون انقلابی که در انتظارش هستیم اتفاق میافته

بچه ها تا به آنروز فکر میکردند انقلاب فقط در داستان کتابها اتفاق میافتد. یکباره از حرفهای پدر متوجه شدند که هر روزی ممکن بود واقعیّت تلخ حوادث آن داستانها را شخصاً تجربه کنند. ناگهان از بیم آنچه که یک انقلاب می توانست در خود داشته باشد تا زندگیشان را به نوعی که می شناختند و به آن عادت کرده بودند تحت تأثیر قرار بدهد، نگران شدند. پروانه، چون میدانست سفرش به دیگر-سرزمین بستگی به آرامی اوضاع و احوال کشور دارد، از همه بیشتر نگران شده بود. از فرط اضطراب، با سؤالهای گوناگونش مدام حرف همه را قطع میکرد: “تو انقلاب دقیقاً چه اتفاقایی میافته؟ چند وقت طول میکشه تا تمام بشه؟ میشه فوری یک فرمانروایِ دیگه رو انتخاب کنن و قالِ قضیه رو بکنن … “

پدر که میدانست آن سؤالها از کجا سرچشمه میگیرند با لبخندی گفت: “آهسته تر، عزیزِ من … ما قبلاً راجع به همۀ اینها صحبت کرده بودیم. پیش بینیِ اینکه در دوران انقلاب چی ممکنه بگذره مشکله. همه چیز هم میتونه خیلی سریع اتفاق بیافته و هم میتونه خیلی طول بکشه و با هرج و مرج زیادی توأم بشه که در عین حال زمینۀ مناسبی برای استفاده جویان بوجود بیاره. من مشکل می بینم که ما بتونیم یک انقلاب اصیل و مردمی داشته باشیم و یک جانشینی اصیل و مردمی به سرِ کار بیاریم. اگرچه که همه امون خیلی ممکنه از جان و مال خسارت ببینیم تا این انقلاب میسر بشه، ولی اَبَر قدرتها هم در پشت مرزهامون بیکار ننشسته ان. مطمئناً اوناهم دست اندرکارن که برای حفظ منافع خودشون دست نشاندۀ خودشونُ سرِ کار بذارن

خواهر گفت: “این موضوع داره یک خرده غامض میشه. بالاخره یک انقلابُ مردم ستمدیده بوجود میارن یا اَبَرقدرتهای جاه طلب؟

پدر در حالیکه سبیلش را با دستش صاف میکرد پاسخ داد: “کاش می تونستم یک جواب ساده به این سؤال بدم. فکر نمیکنم هیچ اتفاقی در دنیا بیافته بدون اینکه اَبَرقدرتها درش دخالتی نداشته باشن. امروزه، تمام نقاط دنیا چنان به هم مرتبط شده ان که اگر اتفاقی در یک گوشه ای بیافته، موجش همه جارو تحت الشعاع قرار میده. در مورد ما، من فکر میکنم که فرمانروایِ ما خودش دست نشاندۀ اَبَرقدرتهاست، ولی از روی ترس و بی لیاقتی خودش، مهار حکومتشُ داره از دست میده. دورو اطرافیانش هم – از جمله سردمدارن پر قدرت ارتش و ناظران و بعضی از افراد خانواده اش – دارن اونُ مثل عروسک خیمه شب بازی به نفع خودشون میرقصونن. گاهی اَبَرقدرتها، برای اینکه دستشون رو نشه، دست نشانده هاشونُ مستقیم از مَسنَدشون بر نمیدارن. اونا از راههایی که مغزهای متفکرِ اینکاره اشون نقشه ریزی میکنن، چنان به خفقان موجود اضافه میکنن که خود بخود، همه چیز وفق مرادشون پیش بیاد. بعد وقتی موقع رو مناسب دیدن، چنان سریع یکیُ سرِ کار میارن که اصلاً نفهمی چطور شد که اینطور شد

برادر کوچکتر با لحن طنز آلودی گفت: “یعنی اینکه، یک کاری میکنن که سرت مثل فرفره روی گردنت بچرخه

پدر گفت: “اگر این اَبَرقدرتها بخوان یک کسیُ به خاطر منافع سوق الجیشیشون، از مَسنَدش پایین بیارن دیگه به چیزی رحم نمیکنن. افراد زبردست اینکارم که دارن، گاهی طوری با تردستی اینکارو انجام میدن که اصلاً متوجۀ حضورِ دستهای نامرئیشون نمیشه شد

برادر بزرگتر گفت: “و اون چیزیه که الآن داره بر ما میگذره. اگر این فرمانروایِ ما به جای اینکه اینقدر نگران از دست دادن تاج و تختش باشه، نگران از دست دادن اعتماد و حمایت ملتش بود، روزگارمون اینچنین نبود. الآن این اَبَرقدرتها با افزودن به تشنج و خفقان موجود، دارن سعی میکنن که صدایِ اعتراضِ ملتِ مارُ هر چه بلندتر کنن تا حکومت فعلیُ فلج کنه. اونوقت براحتی نقشه هاشونُ که از مدتها قبل آمادۀ اجرا دارن، پیاده میکنن و دست نشاندۀ تازه نفسشونُ میارن تا زمینه رو برای غارت و چپاولاشون آماده کنه

خواهر گفت: “کنجکاوم ببینم کیُ میخوان بیارن سرِ کار. کی ممکنه اینقدر پَست باشه که به کشورو مردمش خیانت کنه. تعجبم اینجور آدما چه جوری میتونن با آبرو و غرور زندگی کنن؟

مادر جواب داد: “میپرسی، کی؟ … اونایی که روحشونُ به شیطان فروخته ان. اونایی که ممکنه حتی صاحب اسم و رسمی و چه بسا به ظاهر قابل احترام هم باشن، ولی پشت نقاب ریا خودشونُ پنهان کرده باشن. و اینطور آدما، از اونجایی که به دوام قدرتشون اعتماد زیادی ندارن، تا به سر کار میان، از هر فرصتی استفاده میکنن تا اول جیباشونُ پر کنن تا چنانچه وقت رفتنشون رسید، پشتشونُ حسابی بسته باشن

پروانه پرسید: “اگر اینطوره، پس چه جوری بدونیم بعد از انقلاب باید به کی رأی بدیم؟

پدر جواب داد: “بعد از انقلاب خیلی مشکل بشه فهمید کی کیه. معمولاً، یک دفعه می بینی یک سری آدما و حزبهایی سر از زیرِ خاک در آوردن و سنگ مردمُ به سینه زدن که قبلاً هرگز از وجودشون خبری نبوده. هر کدومشون هم یک اسم مردمی برای خودشون انتخاب کرده ان که در واقع، باید نمایانگر واقعیِ عقاید و فعالیتهای حزبیشون باشه، ولی به جرأت میتونم بگم که بیشترشون فقط تظاهره و جز یک اسمِ فریبنده، چیزِ دیگه ای نیست. تجربه و تاریخ نشون داده، که اونا بیشتر به دنبال قدرت طلبی هستن و به نوعی مردمُ بهانه میکنن تا بتونن از آب گِل آلود ماهی بگیرن. اکثراً هم از طرف قدرتهای خارجی تأمین و حمایت میشن وگرنه، نه بودجه اشُ دارن و نه طرفدار کافیشُ که بتونن اینقدر رأی بیارن که حکومتُ بدست بگیرن و پا برجاییشونُ میسر و تأمین کنن. بهتون قول میدم که اگر هر کدومشون انتخاب بشن، به محض اینکه رویِ واقعیشونُ نشون بدن، دیر یا زود یک انقلاب دیگه لازم میشه تا بشه از شرّشون خلاص شد

برادر بزرگتر گفت: “من خیلی نا امید شدم. تا حالا فکر میکردم خوبه که انقلاب هر چه زودتر اتفاق بیافته تا ما زودتر به مرحلۀ بعدی برسیم و بتونیم زندگی بهتریُ در شرایط صلح آمیزی ادامه بدیم. ولی حالا می بینم، اینقدر بازیهای نهانی برای تقسیم قدرت هست که نگرانم، یکوقتی زمام امور مملکت به دست آدمهای خیانتکار بیافته؛ و یا به دست کسانی بیافته که متمایل به یک روش حکومتی خاصی باشن که با فرهنگ و ذات و ریشۀ ما همانگ نباشه و وضعمون از اینی هم که هست بدتر بشه

برادر کوچکتر گفت: “اگر چنین چیزی بشه که برای نجاتمون به یک معجزه نیاز خواهیم داشت

پدر گفت: “اینی که میگی درسته، پسرم. هدف مردم از انقلاب اینه که اونچه رو که اینهمه براش قربانی و ویرانی داده ان، به نتیجۀ مثبتی برسونن و صلح و آزادیُ برای آیندۀ بچه های امروزو نسلهای آینده به ارمغان بیارن. اگر چنانچه به چنین نتیجه ای نرسیم که خون همۀ قربانیهاییُ که تا بحال زیر شکنجه ها از دست دادیم و در طول انقلاب از دست خواهیم داد، همه به هدر میره. هیچ میدونی چقدر خانواده های کوچک با آرزوهای بزرگ در طول این قضیه از هم متلاشی میشن …! هیچ میدونی چقدر بچه ها بی پدر یا مادر میشن و یا چقدر از بچه های بیگناه در این رابطه از بین میرن …! بچه هایی که قراره نسلها و دنیای آینده رو بسازن. ولی هیچکدوم از اون اَبَرقدرتها حتی ککشون هم نمی گزِه. ما همه به چشمشون سیاهی لشکریم. ما براشون ارزش انسانی نداریم. برادر بزرگتر گفت: “اگر یک وقتی – گوش شیطان کر- انقلابمون اون نتیجه ایُ که میخوایم نده، میشه حکایتِ “اینهمه هیاهو برای هیچ …!”

برادر کوچکتر گفت: “من با کمال میل جونمُ برای دفاع از خانواده ام و مردم و کشورم فدا میکنم؛ ولی نمیخوام که خونم و تمام زحمات پدرمادرم در بزرگ کردنِ من بیخودی به هدر بره

پدر گفت: “این چیزیِ که ما امیدواریم که اتفاق نیافته.”

خواهر گفت: “با وجود همۀ اینها، من فکر نمیکنم که اتفاقی برای فرمانروامون بیافته چون خیلی وقته که حکومتش بر قدرته. تا حالا باید خوب زیروبم اینکه چه جور از تاج و تختش مواظبت و دفاع کنه رو یاد گرفته باشه

پدر گفت: “کاملاً اینطور نیست. اگر اَبَرقدرتها تصمیم گرفته باشن که از سرِ کار بَرِش دارن، براشون فرق نمیکنه چه مدت سرِ کار بوده و چقدر ریشه دوونده و یا چقدر فکر میکنه شکست ناپذیره، خصوصاً اینکه محبوبِ ملتش هم نباشه

برادر بزرگتر گفت: “برای همینه که تا یک فرمانروایی احساس خطرِ از دست دادن قدرتشُ میکنه، شروع به کُشت و کُشتار مخالفینش میکنه. با اینکار یا امیدوارن که مخالفینشونُ سرکوب کنن یا میخوان بعد از خودشون، یک هرج و مرجی به جا بذارن تا جانشینانشون نتونن به راحتی خرابکاریهاشونُ آباد کنن

پروانه رشته صحبت را برید: “مامان، مرسی از این غذای خوشمزه ای؛ خیلی لذیذه. مطمئناً وقتی به دیگر-سرزمین برم، دلم خیلی برای غذاهاتون تنگ میشه

مادر در حالیکه دیس غذا را به آشپزخانه میبرد تا دوباره آنرا پر کند جواب داد: خوشحالم که از خوردنش لذت میبرین. همون خستگیِ تهیه اشُ مرتفع میکنه

خواهر پروانه خطاب به او گفت: “تو هرگز آشپزی نکردی، دارم فکر میکنم، چطور میتونی این دورانِ دور از خونه رو دوام بیاری

برادر کوچکترش به شوخی گفت: “دلم میخواد بدونم اون غذایی که تو بپزی چه مزه ای میده. خوشحالم که من مجبور نیستم اونُ بخورم.” همه از حرف او خندیدند

پروانه با ذکاوت جواب داد: “برات متأسفم که نمیدونی چیُ از دست خواهی داد

مادر همچنانکه سینی دوباره لبریز از غذای داغ را روی میز می گذاشت گفت: “آشپزی کردن مشکل نیست، فقط یک کمی تجربه میخواد. بعلاوه، هرچیزیُ با تمام وجود انجام بدی، خوب در میاد

بخار مطبوعی که از غذای داغ بلند میشد همه را تطمیع به سِرو کردن دوبارۀ خود کرده بود جز پدر. او همچنان متفکر – گه و بیگاهی – با غذای مانده در بشقابش بازی میکرد

پروانه سکوت موقتی ای را که هنگام سِروِ غذا بوجود آمده بود با سؤالش شکست: “اگر یک فرمانروا اینقدر با قدرته که میتونه هر چی دلش میخواد داشته باشه، چی باعث میشه که بد و بی انصاف بشه؟ نمیدونه که اگر دلسوزِ ملتش باشه و باهاشون خوش رفتاری کنه، مردم با دل و جون از خودش و تاج و تختش در مقابل هر چیزی حمایت میکنن؟

پدر جواب داد: “کی میدونه که واقعاً پشت دیوارای قصر چی میگذره؟ فرمانروایِ ما، درسته که به حساب بالاترین قدرته، ولی همونطور که قبلاً اشاره کردم، خیلی هم در قدرت و کنترلِ کشورش نیست. پر واضحه که مجبوره به هر سازِ قدرتهای حافظ حکومتش برقصه. نه تنها اسیرِ اَبَرقدرتهاست، بلکه سردمدارای ارتش و ناظران داخلی هم دارن روی انگشتشون میچرخوننش. هر کسی از هر طرفی داره از ترس فرمانروا برای از دست دادن مَسنَدِش، یک سوء استفاده ای میکنه

مادر گفت: “من کاملاً موافقم که فرمانروایِ ما یک قدری برای رُلی که داره ضعیفه و اطرافیانِ حریص و قدرت طلبش دارن خوب از این نقطه ضعفش سوء استفاده میکنن. مع هذا، یک فرمانروا اونچه رو که راویانش بهش میگن میدونه. اونکه نمیتونه خودش توی مردم راه بیافته ببینه کی چی داره، کی چی نداره و کی در چه حاله. این راویانش هستن که خبرای دروغ براش میبرن و به وحشتِ از دست دادنِ تاج و تختش هی اضافه میکنن. من واقعاً معتقدم بیشترین جنایات دربار توسط فرمانده های پر قدرت نظامی و ناظران دستور داده و اجرا میشه، شاید حتی بدون اینکه فرمانروا ازشون خبر داشته باشه

برادر کوچکتر گفت: “نکتۀ مهم همینه که اگر یک فرمانروایی ندونه در قلمروی حکومتیش، یعنی درست زیرِ دماغش، چی داره میگذره، به درد حکمرانی نمیخوره

پروانه گفت: “حالا فرض میکنیم انقلاب اتفاق افتاد، کی فکر میکنین جانشین فرمانروا میشه؟” برای مدتی سکوت عمیقی فضا را پر کرد. همه ناخود آگاه به فکر فرو رفتند تا ببینند که آیا کسی را لایق چنان مسندی در ذهن دارند

پدر گفت: “به قدرت آوردن هر کدوم از بازماندگان فرمانروا، صد البته که اشتباه محضه. دُرَست مثل این میمونه که کسی استفراغ خودشُ دوباره بخوره. دلیلش هم اینه که، خواهی نخواهی، اون آدمای نابه کار و خیانتکار و حریصِ قدرت و ثروت که اصلاً باعث انقلاب شده بودن، دوباره به پُستهای حساس مملکتی رخنه میکنن تا اونچه رو که در طول انقلاب از داده بودن دوباره بدست بیارن. بعلاوه، حکومت فرمانروایی به این سبک دیگه اصلاً قدیمی شده. در دنیایی که هر روز در حال عوض شدنه، باید یک سیستم مدرن جمهوریِ دمکراتیک پیاده بشه تا بشه در هر زمانی رئیس جمهورِ مناسبِ همون زمانُ به سر کار بیاری

مادر گفت: “بنظر من، در سیستم جمهوری به اصطلاح “دمکراتیک” هم کُلی نقائص هست. مطمئنم که در چنین سیستمی هم کلی زد و بندهای پشت پرده ای به نفع افراد خاصی وجود داره. مثلآ در کشورهای پیشرفتۀ خارجی، تعداد بسیاری از کاندیداهای ریاست جمهوری از خانواده های بسیار متول هستند که همه کاری تو زندگیشون کرده ان و فقط مونده که یکبار هم رئیس جمهور بشن. مثل اینکه به این مقام رسیدن، سنگ تمام گذاشتن به همۀ خواسته های زندگیشون باشه. این آدما اینقدر پول و نفوذ دارن که میتونن رأی خیلیهارُ بخرن. اونا که دلشون برای مردم نسوخته. موقع انتخابات که میشه، فقط سنگ مردمُ به سینه میزنن که انتخاب بشن

پدر پاسخ داد: “این میتونه دقیقاً درست باشه. در هر سیستمی بهرحال نقایص و نقطه ضعفهایی موجود هست. منتهی در یک سیستم جمهوری، ریاست جمهور باید درصدی از قولهاییُ که داده عملی کنه. اگر نکنه، از کار برکنار کردنش دیگه نیاز به انقلاب نداره. در مورد ما، ما واقعاً به یک رژیمی احتیاج داریم که هر نسلی در کنترل انتخاب سیستم حکومتی و رئیس جمهور مناسب زمان خودش باشه. سیستمی که بتونه نیازهای اجتماعی، فرهنگی و دنیایی مردم زمانشُ درک و فراهم کنه تا پیشرفت کشور همزمان با سرعت زمان و تحولات مدرن فکری و تکنولژی باشه. اگر نخوایم هر چند سال یکبار شاهد یک انقلاب باشیم، باید تمام انرژی مملکتُ روی جوونا که نسلهای آینده رو میسازن سرمایه گذاری کنیم. اونان که مغزهای متفکر و ستونهای فردایِ این آب و خاک هستن

برادر بزرگتر گفت: “من واقعاً دلم میخواد که در انتخاب رئیس جمهورِ کشورم سهیم باشم؛ و حقیقتاً، کسی میتونه رأی منُ داشته باشه که به معنای واقعی کلمه، روشنفکر و امروزی باشه تا بتونه زمینۀ رشد و تعلیم و تربیت منُ برای فردای مملکتم فراهم کنه.” همه به تأیید حرف او سرشان را تکان دادند جز پروانه. او گویا از طولانی شدن صحبت بزرگترها حوصله اش سر رفته بود

مادر گفت: “حالا چطور بدونیم که رئیس جمهور جدید – حالا هر کی میخواد باشه – فرشتۀ نجات ما میشه و چنین خفقانی دیگه تکرار نمیشه؟ من که فکر میکنم، هر چقدر هم که کسی که به ریاست جمهوری میرسه با ایمان و درستکار باشه، وقتی به قدرت برسه عوض میشه

پدر گفت: “این حرف میتونه کاملاً حقیقت داشته باشه. منتهی، ما که نمیتونیم بخاطر اینکه جانشین یک دیکتاتور ممکنه یک دیکتاتور دیگه از آب در بیاد، دست رو دست بذاریم و ساکت بشینیم

برادر کوچکتر گفت: “منکه معتقدم ما به یک معجزه بیشتر نیاز داریم تا به یک رئیس جمهور.” همه با صدای بلند خندیدند

برادر بزرگتر گفت: “اگرچه که در چنین اوضاع و احوالی، معجزه واقعاً نیازه؛ ولی بالاتر از یک معجزه، به حکومتی نیاز داریم که بتونه جون تازه ای به بدنهای فرسودۀ همۀ ما بدمه. ما به این انرژی نیاز داریم تا بتونیم خرابیهاییُ که از برانداختن رژیم جاری بر جای میمونه ترمیم کنیم

مادر گفت: “امیدوارم که در طولِ این تغییرِ قدرت، همه چیز برای همه، از جمله خانوادۀ خودمون به خیرو خوبی بگذره. امیدوارم هیچ خانواده ای از هم پراکنده نشه. باور کنین اینقدر دلم میخواد که این انقلاب، اگر قرار هست که اتفاق بیافته، هر چه زودتر بشه و تمام بشه که دیگه از فکرو دلهره اش بیرون بیایم. یعنی چه که سالهاست که هر روز و هر شب از ترس احتمالِ وقوعِ ناگهانیش، آروم و قرار نداشته باشیم. منکه برای دیدن دوران بعد از انقلاب روزشماری میکنم. دوست دارم که میهمانیِ بزرگی بدم و هرکه از دوست و آشنا میشناسم دعوت کنم تا – همه باهم – تمام شدنشُ جشن بگیریم

پدر بلافاصله گفت: “این آرزوها خیلی امیدوار کننده ان. ولی، انتظار نداشته باشین تمام اونایی که روی لیستِ دعوتِ شمان، از این تغییر قدرت راضی و خوشحال باشن که بخوان بخاطرش جشن بگیرن. نتیجۀ انقلاب ممکنه برای همه یکجور کار نکنه. رضایت هر کسی از نتیجۀ یک انقلاب بستگی به این داره که قبلش کجا بوده باشه. این طبیعت آدمیزاده که خوبی و بدی هر چیزیُ به نسبت تغییری که به اوضاع و احوالِ خودش میده بسنجه

مادر گفت: “منکه خیلی امیدوارم انقلاب برای ما زندگیِ بهتری بیاره. انتظار دارم که حکومت مدرنتر و مردمی تری به رویِ کار بیاد و زندگی همه رو پیشرفت بده. ولی حالا هرچیز دیگه ای هم که بشه … زندگی راه خودشُ ادامه میده. الآن نیاز نداره نگرانِ چیزی که نتیجه اشُ نمیدونیم باشیم

سکوت مطلقی حکمفرما شد. هرکسی در دنیای خودش به چیزهایی که در مورد آن صحبت شده بود فکر میکرد. برای ذهنِ جوان و بی تجربۀ پروانه همه چیز مبهم بود. او در حالیکه اخم بزرگی به پیشانی داشت، سعی کرد سرزمینش را بدونِ وجود فرمانروایشان تجسم کند، ولی نتوانست. تا آنجا که بخاطر می آورد، فرمانروایِ کبیر همیشه فرمانروایِ سرزمینش بود و ظلمش هم آنچنان که شایع بود، هرگز شامل حال او نشده بود. او حتی بخاطر آورد چطور در طولِ هر سال مدرسه، بارها مسئولینِ مدارس در سراسرِ شهر کلاسهایشان را تعطیل میکردند و آنها را در کنار خیابانها – در مسیر عبورِ ماشینِ خانوادۀ فرمانروا – به صف میکشاندند تا هنگام عبورشان، پرچم کشورشان را تکان بدهند، دست بزنند و هورا بکشند. وقتی پروانه صورت خندان آنها را تجسم کرد، از اینکه ممکن بود هنگام انقلاب اتفاق بدی برایشان بیافتد دلش لرزید. با نگرانی پرسید: “حالا توی انقلاب سَرِ فرمانروا و ملکه و خانواده اشون چی میآد؟

برادر بزرگتر گفت: “اگر از حمله به قصرشون جونِ سالم بدر ببرن، تبعید میشن

برادر کوچکتر با طنز مخصوص به خودش گفت: “حالا کی میخواد یک فرمانروایِ اُردنگی خوردۀ به تقصیرُ – با تمام مشکلاتش – به کشورش راه بده؟” شوخ طبعیِ او دوباره همه را به خنده واداشت

خواهر بزرگتر بلافاصله با همان لحنِ طنزآلوده جواب داد: “خونۀ ما که حتماً جاش نیست

پدر با لبخندِ تمسخرآمیزی گفت: “حقیقتاً، اگر من در کفشِ اونا بودم، ترجیح میدادم در خاک خودم بمیرم تا به تبعید فرستاده بشم. برای یک فرمانروا، هیچ شرمی بالاتر از این نیست که تاج و تختشُ توسط مردم خودش از دست داده باشه؛ حتی که اگر فقط بخاطر صحنه سازیُ و برای سیاست باشه. بنظر من، در دنیا هیچ جایی برای یک فرمانروایِ شکست خوردۀ به تقصیر و خانواده اش نیست که بتونن با آبرو و غرور زندگی کنن

مادر گفت: “وایِ من … این خیلی ترسناکه … نمیدونم من چه کار میکردم اگر که جایِ ملکه بودم. من فکرمُ عوض کردم. امیدوارم که این انقلاب هرگز اتفاق نیافته. کاش فرمانروا هر چه زودتر به سر عقل بیادُ دم و دستگاهِ حکومتی اشُ از شَرِّ وجودِ اون فرمانده های جاه و قدرت طلب و خودخواه و دون مایه اش مبرا کنه. واقعاً هم یک تجدید نظری روی سیستمِ حکومتیش بکنه و قدری هم به دادِ مردم رنجبرش برسه تا بلکه قبل از اینکه دیگه خیلی دیر بشه، بتونه جلوی این انقلابُ بگیره

پدر گفت: “همین الآنش هم دیگه خیلی دیره … اون باید از اولِ حکومتش مردمی میبود تا کارش به اینجاها کشیده نشه. اگر سیاستش مردمی میبود، در همه حالی، مردم چنان حمایتش میکردن که کسی جرأت نکنه بهش دست بزنه

مادر گفت: “این خیلی شرم آوره که برای تغییر این حکومت، کار داره به انقلاب میکشه. انقلاب مثل جنگ نیست که ملت با غریبه طرف باشه. در طول انقلاب، گاهی می بینی داری با همسایه و فامیلت هم میجنگی. در هر صورت – چه جنگ چه انقلاب – هر دو مُخرّب، تنفر انگیز و غیر انسانی ان. تا بحال سیاست دنیایی میباستی اینقدر پیشرفته شده باشه که جلویِ دیکتاتوریُ از اوان کارش بگیره که به کشمکش خیابونی کشیده نشه. با اون سیاستهای مزخرفشون، اینقدر صبر میکنن و فِس فِس میکنن تا کارا به جاهای باریک برسه و عدۀ کثیری از مردم بیگناه از بین برن و خانواده هاشون کشته و ویران بشن تا یک قدمی بردارن. پس این سفیرایِ کشورا تو اون دیدارای جهانیشون چه میکنن که نمیتونن جلوی اینجور چیزهارُ به موقع بگیرن یا براش راهِ حل پیدا کنن

برادر کوچکتر با شیطنت زیرکانه اش گفت: “اونا فقط دارن از حقوقایِ چربُ چیلی ای که میگیرن هی خیکی تر میشن. وقتی هم که دنیارو آب ببره، اونارو خواب میبره. تا حالا چقدر توی فیلمبردایهای پنهانی دیده باشیم که بعضی از این سفیرا توی جلساتشون در حال چرت زدنن خوبه؟ بعضی هاشون که یکدفعه می بینی اصلاً خُرناسشون به هوا میره …!” قهقهۀ همه فضا را پر کرد. در ادامه، هر کدام با خنده تمسخر آمیزی تکۀ طنز آمیزِ مشابهی به آن اضافه کرده و تا مدتی جَوّ سنگین صحبتهای جدی اشان را به شوخی گذراندند

خواهر بزرگتر ادامۀ صحبت را بدست گرفت: “اگر چه که جایِ شوخی نداره. هیچ میدونین همینکه در حالِ انتظار نشستیم تا یک کسی یک کاری بکنه، چقدر آدم بیگناه داره از بین میره؟ چقدر از خانواده ها دارن عزیزانشونُ، بچه های ناز پرورده اشونُ تویِ کشمکش خیابونا و دخمه های فرمانروا از دست میدن؟ بچه ها که مثل جوجه های ماشینی یک روزه بزرگ نمیشن. پدرمادرا باید حداقل بیست، بیست و پنج سال زحماتِ شبانه روزیِ بچه هاشونُ بکشن، مریضیها و دردو رنجهاشونُ تحمل کنن تا به اون سن برسوننشون. برای چی؟ که با یک گلوله به نفع خائنینِ مملکتشون به خاک بیافتن و یا به خاطرِ بدست آوردنِ حقِ ابتداییشون از احترام و آزادی، زیر شکنجه از بین برن؟

برادر کوچکتر گفت: “نگران اونم نباش. احتمالاً اینم یکی از راههایی یه که اَبَرقدرتها جمعیت دنیا رو کنترل کنن؛ و یا با بر پا نگه داشتن کارخونه های اسلحه سازیشون، برای مردمشون کار ایجاد کنن

پدر خطاب به او گفت: “ممکنه اینی که تو گفتی به شوخی بوده باشه، ولی حقیقت تلخی هم درش نهفته است. اگر در دنیا جنگ و بکُش بکُش نباشه که این کارخونه های اسلحه سازی از کار می افتن و خیلیهارُ از نون خوردن میندازن. درآمدی که این کارخونه ها دارن، اصلاً سرسام آوره

مادر گفت: “کاش اونایی که تو این کارخونه ها کار میکنن بدونن هر اسلحه ای که میسازن تا خراب بشه و از دور بیرون بره، چند تا خانواده رو متلاشی میکنه و یا چقدر از امید و آرزوها رو به گور میبره

برادر بزرگتر گفت: “البته که میدونن کار اسلحه جز کشتن و از بین بردن نیست، ولی براشون مهم هم نیست. برایِ اونا اینم مثل هر شغل دیگه ایه که خرج زندگیِ زن و بچه هاشون با درآمدش تأمین میشه

مادر با کلافگی گفت: “آخه ما که دیگه وحشیهایی که میلیون ها سالِ پیش در پشتِ کوه ها یا وسط جنگلها زندگی میکردن نیستیم. از اون زمان تا بحال، ما اینهمه کار کردیم که خودمونُ متمدن کنیم؛ مثلاً: لباس تنمون کردیم، برای خودمون شهرو قانون درست کردیم، مدرسه و دانشگاه درست کردیم، کتابهای جوراجور در مورد تمدن و حل مشکلات به صورت عقلانی نوشتیم، که آخرش چی بشه؟  اگر قراره که مثلِ اوحاشِ قدیم، به جای اینکه از اینهمه عقل و شعور و دانش برای حل مسائل روزمرۀ اجتماعی و دنیایی امون استفاده کنیم، بازم به زورِ دشنه و چماق و اسلحه برای حل مشکلاتمون به جونِ همدیگه بیافیتم، پس اون کارارو برای چی کردیم؟ این شرم آوره که ما هنوز در حقیقت همون وحشی هایی باشیم که بودیم. یعنی باید فقط لباس و وسیلۀ دفاعیمون عوض شده باشه. دیگه رسیده ام به جایی که حتی شرمم میشه که بگم متمدن هستم.” در ادامۀ ابراز عقیدۀ مادر، هر کسی به دنیای خود فرو رفت تا به حقیقت آنچه او بیان کرده بود بیاندیشد

بعد از کشیدن نفس عمیق و پرسروصدایی، زمزمۀ پدر توجه همه را دوباره به او معطوف کرد: “حالا آمدیم و این انقلاب احتمالی واقعاً اتفاق افتاد. چنانچه حکومتی که سرِ کار میآد منتخبِ واقعیِ اکثریت مردم نباشه، باید بگم که دست اندرکاران فقط مبارزه رو برنده ان، نَه قلب و روحِ ملتُ … پر واضحه که با حکومتی اجباری، نمیشه برای دلهای زخم دیده صلح و آرامش به ارمغان آورد

صدای غیر مترقبه ای در خارج از خانه، پدر را واداشت تا با عجله به کنار پنجره برود تا عامل صدا را پیدا کند. نگران این بود که همچون چند زمستان گذشته، در آن کولاک شدید، شاخه ای از درختان کهنسال اطراف خانه بشکند و به ساختمان خانه دوباره آسیب برساند. بخار روی شیشۀ پنجرۀ به طرفِ حیاط را با حرکاتِ دایره ای پاک کرد و در زیر نورِ کم موجود، اوضاع و احوال بیرون را به دقت بررسی کرد

برف انباشتۀ بروی لبۀ پنجره ها و صدای زوزۀ طوفان که بلندتر و وحشتناکتر شنیده میشد، گویایِ شدیدتر شدن کولاک بود. پدر همچنانکه که به طرف شومینه میرفت با ناباوری سرش را تکان داد و گفت: “خوشحالم که امشب برایِ یلدا میهمان نداریم که بخوان توی این طوفان بخونه برگردن.” چوبهای سوزان شومینه را با یک میلۀ بلند فلزیِ مخصوصِ این کار زیرو رو کرد تا جا برای چند تکه هیزم بیشتر باز کند. وقتی مطمئن شد شعله ها قوی و بادوام شده اند، از کشویِ میز کنار صندلی اش، جعبۀ منبت کاری شدۀ وسایل پیپش را بیرون آورد. خیلی با دقت، یکی از پیپهای زیبایش را که با عاج تزیین شده بود از تنباکوی معطری که از داخل یک کیسۀ چرمی کوچک مشکی در آورد پر کرد و با فندکش آنرا آتش زد. بعد از چند پُکِ عمیق، بوی خوشبویی از دود پیپ به هوا بلند شد. لحظه ای بعد، برای جلب توجه پروانه، همچنانکه عادتش بود چند حلقه ای از دود را به هوا فوت کرد و زیر چشمی منتظرِ عکس العملِ او شد. گویا پروانه منتظر آن حلقه های دود بود. به محض مشاهدۀ آنها، از جایش جهید و شروع به فوت کردن به میان آنها کرد تا دایره اشان را هر چه می توانست بزرگتر کند بی آنکه از هم بپاشند

بعد از آن شام طولانی و تمیز کردن میز، همگی به اتاق نشیمن رفتند و هر کسی در جای معمول خودش در اطراف آتش نشست. طولی نکشید که همزمان با خوردن خوراکیهای مخصوص شب یلدا، شروع به مرور داستانهای مربوط به چنین شبهایی کردند تا بیشتر به آداب و رسوم گذشتگانشان پی ببرند

وقتی آخرین حلقۀ دود در فضا ناپدید شد، پروانه سرِ جایش ایستاد و نگاهش را به روی افراد خانواده اش چرخاند. هرکسی زیردستی اش را از خوراکیهایی که دوست داشت پر کرده بود و با لذت وافری داشت آنها را میخورد. یکباره از اینکه از خانواده اش دور باشد، احساس ناراحتی کرد. بی اختیار گفت: “اگر اینهمه زندگی کردن در اینجا مشکله، چرا ما همه امون با هم به دیگر-سرزمین نمیریم تا اونجا زندگی کنیم؟” نگاه همه خصوصاً خواهر برادرهایش روی او ثابت ماند

پدر مهربانانه پاسخ داد: “دخترم، میدونم که تو بخاطر بی تجربگیت، خیلی از مطالبیُ که ما راجع بهش صحبت میکنیم متوجه نمیشی. ولی دلم میخواد بدونی که، اگرچه که ما یونیفرم سربازی به تن نداریم، ولی همه امون برای حفظ سرزمینمون یک سرباز هستیم. ما ازاین آب و خاکیم و پدرانمون هم در این خاک دفن شده ان. این وظیفۀ ملی و میهنیِ ماست که تا آخرین قطرۀ خونی که در بدن داریم، ازش دفاع کنیم. من دوست ندارم که سرزمینِ غریبه هارُ برای زندگی کردن به عاریه بگیرم وقتی خودم سرزمینِ به این نازنینی دارم. سرزمینی که – خاکش – بدن پاک فدارکارانِ این ملت و اجدادمُ در بر گرفته. این آب و خاک یک روزی موطن پدرانمون بوده، امروز موطن ماست و فردا خانۀ بچه های شماها خواهد بود. در حقیقت این سرزمین مال ما نیست که بذاریم هر بلایی هر کس دلش میخواد سرش بیاره. این سرزمینُ ما از بچه های آینده امون به عاریه گرفته ایم و باید در نگهداری این امانت تا جون در بدن داریم بکوشیم. بهتون بگم، اگر سرزمینتونُ در جنگ از دست بدین، هنوز اینقدر غرور و احترام براتون به جا میمونه که جای دیگه ای زندگی کنین. ولی اگر سرزمینتونُ بخاطر بیعرضگی و سهل انگاری و ترد کردن از دست بدین، هیچ جایی به احترام جاتون نیست

مادر در تأیید حرف پدر گفت: “پدر من یک سرباز بود و در دو جنگ هم جنگید. برادرم هم یک آزادیخواه بود که در اوان بیست سالگی روی تخت بیمارستان خفه اش کردن تا صدای حقیقت گوشُ خاموش کنن. من هم که با هر کسی که بخواد به ملت و خانوادۀ من صدمه بزنه، با تمام قدرتم می جنگم. حقیقت اینه که کشورمون تا بحال – به دفعات – در مراحل خیلی حساس و خطرناک قرار گرفته و به نزدیک از هم پاشیدگی و به دست بیگانه افتادن هم رسیده؛ ولی به یُمن وجود فداکاران جانباخته اش نجات پیدا کرده. بهتون قول میدم ازاین یکی هم جون سالم بدر ببره

پدر گفت: “در حقیقت اگر از سرزمینمون در مقابل غارتگران و خود فروختگان خائنش حمایت نکنیم، دیگه کم کم چیزی ازش نمیمونه که به وجودش افتخار کنیم

برادر بزرگتر گفت: “ما حتماً نمیخوایم که وطنمون به چنین سرنوشت شومی دچار بشه. اگر میهنمونُ از دست بدیم، هُویتمونُ هم باهاش از دست میدیم. اونوقت، یا باید فرمانبردار اَجنبی های متجاوز و یا آوارۀ کشورهای دیگه بشیم که همیشه به همون به چشم بیگانه نگاه می کنن

خواهر بزرگتر گفت: “زمان داره عوض میشه. ما دیگه مثل قدیما تنها نیستیم. با تکنولژی جدید، خیلی سریع و راحت میشه با همفکرانمون در سراسرِ کشور و دنیا در ارتباط باشیم. با قدرت اتحادی که به این وسیله میشه جمع و جور کرد، هر قدرت خقفان آوریُ قبل از اینکه خیلی ریشه بدوونه و خرابی بوجود بیاره میشه فلج کرد

برادر کوچکتر گفت: “با وجودیکه اینهمه سعی کردن با عوض کردن مطالب کتابا و کنترل رساناهای گروهی، ما جوونارو شستشوی مغزی بدن، مارُ بیشتر کنجکاو کردن تا به دنبال حقیقت باشیم

برادر بزرگتر گفت: “برای همینه که علامتهای ظهور یک انقلاب معمولاً از مراکز تحصیلی شروع میشه. آدمای روشنفکر و عاقل، با هوشتر از اونن که بشه با سانسور و احمال هجویات گولشون زد

پروانه هنوز در تلاش این بود تا فلسفۀ وطن پرستی را به درک بیاورد. دلائل پدرش برای انتخاب ادامۀ زندگی در چنان جَوّ غیر قابل پیش بینیِ تحمیلی را به یک زندگیِ راحت و بیخطر در دیگر-سرزمین، نمی توانست منطقی ببیند

برادر کوچکتر در حمایت از او گفت: “ما الآن داریم تو این خفقان – دست و بال بسته – زندگی میکنیم بدون اینکه بتونیم کار مثبتی در جهت عوض کردن این رژیم انجام بدیم. ممکنه اگر به خارج از اینجا بریم، امکانات بیشتری داشته باشیم تا اون تغییریُ که میخوایم برای حکومتمون بیاریم

مادر گفت: “تو هم راست میگی، پسرم. گیرم اونچه که منظور پدرتون هست اینه که اگر هر کدوممون فکر کنیم که چون در حال حاضر از دستمون کاری بر نمیاد پس بهتره از اینجا بریم، دیگه کسی نمیمونه تا از سرزمینمون محافظت و حمایت کنه. بعلاوه، ما نمیتونیم هر وقت دلمون خواست بارو بَندیلمونُ ببندیمُ و بریم یک جای دیگه. هیچ توجه کردین از زمانی که پدرمادر بزرگتون تو این خونه زندگی میکردن تا بحال، چقدر در هر گوشۀ این خونه خاطره هست؟” همچنانکه با لبخند شیرینی با دست به دیوارهای اتاق نشیمن اشاره میکرد ادامه داد: “به اون جا دستای کوچولویی که روی دیوارن نگاه کنین … اونا جا دستای شماهاست. مالِ زمانیه که داشتین یاد میگرفتین روپاتون بایستین و دورِ اتاق راه برین. ما هنوز روش رنگ نزده ایم برای اینکه دوست داریم خاطراتشُ همینجور زنده نگه داریم. من هرگز نمی تونم خونمُ با اینهمه خاطرات قشنگی که از یک یکِ شماها داره ترک کنم و برم یک جای دیگه از صفر شروع کنم

پروانه گفت: “من میفهمم که شما چقدر وابسته به این خاطرات هستین؛ ولی آیا ترجیح میدین با خاطرات ما زندگی کنین یا با خودِ ما؟ اگر ما همه امون به دیگر-سرزمین بریم، حداقل همگی با هم در یک جای امن و صلح آمیز زندگی میکنیم. چه فایده داره که به خاطر خاطرات گذشته، جایی زندگی کنیم که حتی از سایۀ خودمون هم بترسیم

مادر گفت: “ممکنه یک روزی بتونیم به جای اینکه ما به دنبال صلح و آرامش به یک خاک غریبه کوچ کنیم، اون آزادی و صلحی که حق همه امون هم هست، به میهن خودمون بیاریم. من با تمام وجود معتقدم این پیروزی مُیَسره، فقط اگر همه امون با هم متحد بشیم

پدر در حالیکه پُک دیگری به پیپش میزد بطور غیر مترقبه ای موضوع صحبت را عوض کرد: “پروانه، با وجودیکه تو از همه کوچکتری، ما داریم به تو بال پرواز میدیم تا به جایی که دلت میخواد بری و کنجکاویهاتُ سیراب کنی. من به شخصه نگران تو نیستم. معتقدم اگر کبوتریُ خوب تربیت کنی، به هر کجا که پرواز کنه دوباره به خونه اش بر میگرده. در حقیقت ما به خودمون و تربیتی که برای تو فراهم کردیم داریم اعتماد میکنیم. مطمئنیم که تو میتونی به تنهایی از خودت بخوبی مراقبت کنی. حالا امشب هم میخوایم این موقعیت تورو با هم جشن بگیریم

پروانه در حالیکه داشت خودش را روی مبل پدرش، جایی که از طفولیت دوست داشت بنشیند جا بجا میکرد، با لبخند بزرگی گفت: “میدونم. از همین الآنش هم بیقرارِ رفتنم هستم

برادر کوچکتر به مزاح گفت: “هی پروانه، قدر امشبتُ بدون چون ممکنه سال دیگه با ما نباشی

    *     *     *

از وقتی پروانه شنید که بزودی به دیگر-سرزمین میرود، به سختی می توانست از صحبت کردن در بارۀ آن خودداری کند. بقدری هیجان زده و خوشحال بود که در پوست خود نمی گنجید. با بیتابی برای رسیدن به روزِ رفتنش روزشماری میکرد. در این فاصله، در هر فرصتی هم بدست می آورد، مدام چمدانش را از وسایلی که حدس میزد نیاز داشته باشد پُر، و از آنجایی که نمی توانست تصمیم بگیرد چه چیزهایی را باخودش ببرد، دوباره خالی میکرد

بالاخره شب قبل از پرواز به سرزمین دلخواهش فرا رسید. خورشید داشت کم کم خودش را برای به پایان آوردنِ یک روز گرم و طولانی تابستانی آماده میکرد. در کنار تخت پروانه، پنجرۀ بزرگی بود که به حیاط خانه اِشراف داشت. پرده های توری آن با هر نسیم ملایمی در هوا موج می زدند، جلوۀ خاصی به اتاقش داده بودند. او بعد از آخرین شامی که مثل همیشه با خانواده اش صرف کرده بود، به اتاقش برگشته بود تا کار چمدان بستنش را بلکه به اتمام برساند. نگاهی به کمدش که در سمت راست ورودیۀ اتاقش بود انداخت تا ببیند چه چیز دیگری را میتواند همراه ببرد. عروسکهایش را دید که روی طبقات آن، کیپ در کیپ یکدیگر، در سکوت غمگینی به او چشم دوخته بودند. مثل این بود که همه اشان در چمدان او جایی برای خود طلب میکردند، اما چمدان لبریز بود. پروانه دلتنگ شد. می دانست تا بهار سال آینده که قرار بود به خانه برگردد، نمی توانست آنها را ببیند. در یک لحظه چشمش به پوستر رقصنده ها افتاد. با خود گفت: “اگر برای هیچی جا نداشته باشم، این یکیُ دیگه باید ببرم.” بلافاصله از تختش بالا رفت و آنرا با دقت از روی دیوار پایین آورد، تا کرد و در جیب کناری چمدانش که آمادۀ بردن بود قرار داد

ناخود آگاه خیلی نگران و عصبی بود. نمی خواست اعتراف کند، ولی ته دلش از امکان بوقوع پیوستن انقلاب و نامعلوماتی که ممکن بود با خودش بیاورد واهمه داشت. اشکش بی اختیار به روی صورتش می لغزید. سینه اش سنگین بود. همه اش حرف پدرش که میگفت، “انقلاب مثل آتشفشان میمونه؛ وقتی مواد مذابش فوران کنه، خشک و ترُ با هم میسوزونه …” در گوشش زنگ میزد. با نگرانی خودش را به روی تختش انداخت تا تسلطش را دوباره بدست بیاورد

“پودِل” که روی تخت پروانه و درست کنار صورت او نشسته بود، با چشمهای گِرد و سیاهش از زیر پشمهای فری سفیدش که صورتش را پوشانده بود، داشت خیره به او نگاه میکرد. این سگ عروسکی که جثۀ سی و پنچ سانتی اش از پوست گوسفند درست شده و داخل شکمش هم با پنبه پر شده بود، از اولین اسباب بازیهایی بود که پدرمادر پروانه به او هدیه داده بودند. او همیشه آنرا روی تختش نگاه می داشت و مثل سنگ صبور، همۀ احساساتش را با او در میان می گذاشت. بی اراده دستش به طرف پودل رفت و همزمان که آنرا همچون جان در آغوشش می فشرد، در گوشش زمزمه کرد: “پودل، دعا کن که انقلاب نشه. فقط دعا کن که انقلاب نشه 

به محض آنکه ساعت آنتیک اتاق نشیمن ساعت ده شب را اعلام کرد، مادرش به درِ اتاق او کوبید و یادآورش شد که باید هر چه زودتر بخوابد تا روزِ بعد، بتواند صبح زود بیدار شود

شب از نیمه گذشته بود. سکوتی مطلق خانه را بلعیده و تاریکیِ ترسناکی حیاط خانه را در خود فرو برده بود. همه به خوابِ ناز بودند جز پروانه. در انفوان رسیدن به آرزوی دیرینه اش، نمی دانست باید شاد باشد یا غمگین. فکر دور بودن از همۀ آنچه که دوست داشت و به آن عادت کرده بود داشت آزارش میداد

روز بعد – هنگام سحر – او اولین کسی بود که بر پا بود. درست قبل از رفتن به فرودگاه، در میان چهار چوب درِ ورودی اتاقش، کنار چمدان پر بارش ایستاد و در حالیکه پودل را به سینه می فشرد، برای آخرین بار نگاهی به اطراف اتاقش انداخت. چشمانش اشک باران بودند. به همۀ آنچه که نمی توانست همراه ببرد، با حالت غمگینی به امیدِ دیدار گفت. وقتی شنید مادرش او را صدا میزند، به طرف جا لباسیِ گوشۀ اتاقش رفت و کاپشن زیتونی رنگِ زمستانی اش را که دور لبۀ کلاه سرخودش با پر طبیعی تزئین شده بود، برداشت. وقتی داشت از کنار تختش رد میشد، یک آن چشمش به پتویش که روی تختش را پوشانده بود افتاد. رویۀ چهل تکۀ آن کارِ دستِ مادرش بود که برای سیزدهمین سالگرد تولدش، چند ماه پیشتر، به او هدیه داده بود. برای درست کردن آن، در طی سالها، مادرش تکه پارچه های پر نقش و رنگ و زیبایی را که میدید جمع آوری کرده بود. وقتی تعداد تکه ها به اندازۀ کافی رسیده بودند، آنها را با دقت بسیار به اشکال مختلف بریده و با نقشهای بسیار ابداعی، در کنار هم دوخته و از آن یک رویه برای پتوی پشمیِ گرم و نرم پروانه درست کرده بود. در آن لحظۀ آخر، فکر کرد اگر پتویش را به همراه ببرد، با وجود دور بودن از خانه، احساس خواهد کرد که هنوز در تخت خودش در دور-سرزمین خوابیده است. درست وقتی دوباره صدای مادرش را شنید که به او هشدار میداد که باید عجله کند، آن پتو را روی کولۀ کوهنوردی اش محکم بست تا با خود ببرد و بلافاصله، از پله ها پایین رفت تا به باقی خانواده که همگی با او عازم سفر بودند بپیوندد. بزودی همگی راهی فرودگاه بودند بی آنکه بدانند با رفتنشان مسیر سرنوشتشان را به دست تغییر میدادند