Skip to content
برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید

برای مرور کتاب به انگلیسی اینجا کلیک کنید

داستان راستین بی زمانیست در بارۀ تنهایی قلبی آدمی و برآیند اسفبار آن

 

بخش نخست

همزادِ همساِن من و من

سِدای چندش آور باز شدن دروازۀ فلزی سنگین درِ زندان مو به تنم راست می کند. آهِ بلند بالایی می کشم به امیدی که نوبت من رسیده باشد. دو ساعتی می شود که زمان گرانبهایم را برای نشستی که هفته‌ها پیش سامان داده ام، همچنان دارم از دست می دهم، نشستی که امیدوارم برای کسی که می خواهم از برای سرگذشت شگفت انگیزی که دارد با او گفتگو کنم، بتواند دگرگونیِ خوبی هم به بار بیاورد
سرانجام نگهبان جوان ُ تنومندی در یونیفورم آبیِ تیره رنگش به دید می آید و خودش را آماده می کند تا نام دیگری را از روی تکه کاغذی که در دستش است سِدا کند. در خواندن آن دشواری پیدا
می کند. پس از چند بار کوشش، سرانجام با سِدایی ناموزون و لهجۀ پُرمایه ای سِدایی از خود در می آورد. به گمان اینکه آن را درست خوانده، به دور ُبر نگاهی می اندازد. از آنجایی که من تنها کسی هستم که به جا مانده، نگاه خیره اش به روی من می ماسد و با چهره ای آویزان، چشم براه واکنشم می ماند.
نگاهی به ساعتم می اندازم، از یکِ نیمروز گذشته است. دیگه از این دیرتر نمیشد، با دلخوری زیرلب می گویم.
آن بیان ناهنجار را به جای نامم می پذیرم و بیدرنگ، با تکان سر به او ندا می دهم آنچه گمان کرده گفته، من هستم. به اشارۀ دست می خواهد که به دنبالش بروم. با شتاب یادداشتهای پژوهشی ای را که در آن زمانِ دیرپا داشتم رویشان کار میکردم را از دور ُبرم گردآوری می کنم
“دنبال من بیاین،” نگهبان به آوا بازگو میکند
هرچه دارم تندی به درون کیفم می چپانم، کت و چترم را بر می دارم، دوان می روم تا به او برسم
“از این سو”
به سویی که اشاره می کند، می پیچم. از چند در شیشه‌ایِ امنیتی رد می شویم تا در برابر اتاقکی با پنجرۀ شیشه ایِ کوچکی
می ایستد. هنگامیکه در باز می شود، زنِ کوچک اندام و لاغری نمایان می شود ک چمباتمه، به روی صندلیِ پلاستیکیِ خاکستری رنگی نشسته است. این باید راما باشه، به خودم می گویم. زندانیِ دور ُبرِ چهل ُ پنج شش ساله ای که میخواهم چگونگیِ بُر خوردن زندگی اش را به بند اسارت پرس ُجو کنم. بسیار ناهمگون با عکسی که در پرونده اش به من نشان داده بودند است. در جایی خوانده بودم که زندگیِ در بند پیریِ زودرس به همراه دارد. به روشنی، او نمای راستینِ این گفته است
برای بودن در آن لحظه ها، کوشش توانفرسایی را برای گذر از دشواریِ روَندِ پیچیدۀ زندان به کار برده بودم و حالا، شادیِ بودن در چند گامیِ او را در دلم جشن گرفته ام
وارد اتاق می شوم و با لبخند گوش تا گوشی به او درود می گویم. نگاه بی نور او خیره به روی من می نشیند بی آنکه لب از لب باز کند، انگار که سِدای مرا نشنیده باشد. همزمان که دستم را با شوق دراز کرده ام، به سویش گام برمیدارم، دستش را در دستانم گرفته به گرمی می فشارم، خودم را شناسایی می دهم و پذیرفتن درخواست دیدارم را سپاس می گویم. همچنان خاموش می ماند. دست دادنش هم چنان بی نیرو است که انگار ماهی مرده ای را در دستم گذاشته باشد، لَخت و سرد. چندشم می شود. نمیدانم چه برداشتی باید از آن بگیرم. خواندن احساساتش هم از چهره اش که به پشت موهای آویزانش پنهان است دشوار است. خشکیِ رفتارش اندکی مرا به شَک وا داشته، ولی دیگر در برابرش ایستاده ام و از برای آنهه تلاش خستگی ناپذیری که کرده ام تا این دیدار انجام بشود، ناگزیر به شکیباییِ بیشتر هستم، به امیدی که هرچه زودتر گرم بگیرد
سِدای کلید نگهبان را می شنوم که در را روی ما چِفت
می کند و بزودی سِدای گام هایش در سکوت راهرو ناپدید می شود. چتر خیسم را در دَلو کوچک کنار در ورودی می گذارم، کتم را به پشت تنها صندلیِ روبروی راما آویزان می کنم و می نشینم. چشمهای او هر جنبش مرا از لابلایِ موهای ژولیدۀ بلند ُ بورِ
تیره اش که همچنان به روی چهره اش ریخته دنبال می کند. همزمان که
رایانه ام را برای یادداشت برداشتن به روی میز سامان میدهم، به دنبال آه بلندی موهایش را به پشت گوش می برد که در برآیندش، جا زخمهای گودی به روی چهره و پشت دستهایش نگرشم را به خود می گیرد. در شگفت می مانم. چرا؟ دستاویز آن چه بوده؟
خاموشیِ دیرپایش وادارم می کند تا خودم سرِ گفتگو را باز کنم بلکه یخِ در بین را بشکنم.
“امروز توفانی ُ سرده.” می گویم. “از هفتۀ گذشته هوا همچنان بارونی بوده. اگرچه که ونکوور، همانند همیشه اش، در ژانویه به اندازۀ هر جای دیگۀ کانادا سرد نمیشه”
هیچ واکنشی نشان نمی دهد
“از دید آب ُ هوا، ما هنوز خوش بخت ترین در بریتیش کلمبیا هستیم.” دنبالۀ بیانم را می گیرم. “هر جای دیگه، بویژه شمال و شرق کانادا با برف سنگینی پوشیده شده”
همچنان خاموش، نگاهِ بیروحش در جایی به روی زمین خیره مانده است
وایِ من، با خودم میگویم، حالا چگونه میشه از این دیوار سنگی رد شد؟ هرگز گمان نمی کردم با چنین دشواری ای روبرو بشوم. چاره ای نمی بینم سوایِ اینکه خاموشی اش را نادیده بگیرم و همچنان گفتارم را دنبال کنم بلکه او را در رودربایستی بگذارد، پاسخی بدهد، یا به بازگوییِ داستان زندگی اش بپردازد
“میدونین،” پی می گیرم، “همزمانکه خیابونای ونکوورِ بزرگ بیش از این پهن تر نشده ان ُ هیچ امیدی هم نیست که به این زودیا بشن، انبوهیش بسیار بیشتر از گنجایشش شده و همچنان هم رو به افزایشه. دوستدارانِ زندگی در کانادا هم که رو به فزونیه و بسیاری هم، همینکه پاشون به اینجا میرسه، یه خودرویِ دیگه به خیابونا میارن که دشواری رفت ُآمد رو هرچه بیشتر میکنه”
کمی درنگ می کنم تا زمانی به او بدهم بلکه واکنشی از خود نشان بدهد. بیهوده است
“ساخت ُ سازای آسمون خراشاییکه بتونه این انبوهِ رو به افزایش رو جا بده در همه جای شهر رَوونه، ولی گفتاری در بارۀ ساخت ُ ساز جاده ها برای جابجاییِ اینهمه آمد ُشدِ بیشتر در بین نیست”
گمان نمیکنم که هَتا گوشش به آنچه می گویم باشد. چهره اش همچنان مات ُ بی حالت است
یک آن بخود می آیم که چه سوژۀ به دور از خردی برای کسی که نه تنها چهارده سال است خیابانها را ندیده، بلکه در دورنمایش هم نیست که هرگز از بندِ زندان رها شود، بر گزیده ام
دَمی دیگر، چشمهای درشت ُ عسلی رنگ او به گونۀ مرموزی به روی من خیره می شوند. نگاهش به گونۀ چندش آوری خالی و به شیوۀ دردناکی خشک، و هَتا ترسناک است. گویا هرگز با بازتاب گرانمایه ای روشن نشده باشند، یا کسی قلبِ او را از دوست داشتنِ خود گرم، یا از دیدنش سرشار از شادمانی نکرده باشد. میدانم که میداند چه بی تابانه چشم براه شنیدن آنچه در سینه دارد هستم. بیش از آنچه گمان میکردم بردباری می خواهد تا بشود این زمان بی برآیند را سپری کرد. سرش دوباره به روی سینه اش آویزان می شود. شاید دارد یادبودهایش را مرور می کند! امیدوار می شوم. ولی تنها یک خوش خیالیست
پاکت نیمه خالیِ سیگارش را از آستینش در می آورد، یکی را بیرون می کشد. دستهایش کمی میلرزند. فندک هم با او همکاری نمی کند. وادار می شود چند بار آنرا بزند تا روشن بشود. در پیِ پک عمیقی، دودش را به دور از من، به هوا فوت می کند، سپس دوباره سرش را پایین می اندازد و به اندیشه اش برمی گردد. اتاق برای دربرگیریِ آنهمه دود بسیار کوچک است، ولی زیرسیگاریِ آلوده به خاکِ سیگاری روی میز است. دریچۀ تهویه هوایی ای به زیر بام، درست در بالای میز می بینم، ولی چنانچه از کاربرد آن پیداست، میزان سر ُسِدایش بیش از توانِ جابجا کردن هوا است
حالا ما هردو خاموش هستیم، هر کدام فرورفته در اندیشۀ خود، ولی ساعت دیواری به تیک تاک است و زمان اندک. من همچنان شکلهای زیبای دودی که از نوک سیگار راما بلند
می شوند و به زیبایی به دور خود می پیچند تا ناپدید میشوند را دنبال می کنم
تیک… تاک…. این سِدا دارد کم کم به روی آرامشِ من فشار می آورد. شکیبایی ام در مرز لبریز شدن است. باید کاری کنم تا این کوهِ یخی را که در بین ما جا خوش کرده است، پیش از آنکه مرا هم در بر بگیرد، از بین ببرم
“به کجا ریشه داری؟” می پرسم
سرش را بلند می کند و نگاه تندی به من می اندازد، دوباره چشمهایش را می بندد بی آنکه واژه ای به زبان بیاورد. کرۀ چشمهایش به تندی به زیر پلکهایش به جنبش در می آیند. به گمانم می رسد که دکمۀ کاربر او را پیدا کرده باشم
با ریزبینیِ بیشتری به آنچه از زیباییِ او مانده نگاه می کنم. گذشته از جا زخمهای گودَش و ستم ربوده شدن بسیاری از آن برای بودن به پشتِ میله های خشن و آهنینِ زندان، هنوز ویژگی های چشم گیری در بر دارد
سیگارش را در جاسیگاری خاموش می کند، دستش را به
چهره اش می کشد و خودش را در صندلی اش جابجا می کند. دوباره موهایش را به پشت گوش می برد و نفس بلند بالایی
می کشد. آگاه به کوشش او برای سَرگیریِ بیان داستان زندگی اش هستم، ولی به روشنی می بینم که هر بار به چالش کشیده
می شود. گویا سِدایش او را یاری نمی دهد. آب دهانش را هم پیاپی فرو می برد. آیا در گفتار آنچه در دید دارد در تردید است، یا چنین درنگِ دیرپایی برای دردناک بودن یادمانش است؟
دستش به دنبال سیگار دیگری می رود. دوباره نه، با دلخوری در دلم می گویم. ولی بیش از آن آشفته است که بتواند سخنی به زبان بیاورد. کشیدن سیگار گویا به آرامش او یاری می دهد. خوشبختانه، دومی را بدون روشن کردن، در بین انگشتانش نگاه می دارد. ولی دیری نمی گذرد که به وسوسۀ کشیدن آن می بازد. دوباره خود را می یابم که دارم باریکه های درازِ دیگری از دود آبی رنگ را همزمانکه در هوا پیش می روند و شکلهای زیبایی می سازند، دنبال می کنم
ناگهان، سِدای زمزمه اش به گوش می رسد. “در سرزمینم، پارس، یه خواهر همزادِ همسان داشتم—مونا.” دوباره خاموشیِ دیرپای دیگری برای لحظاتی دیگر، همچون وزنۀ سنگینی در بین ما آویزان می ماند
مونا بسیار دختر حساسی بود. سِرشت ظریف ُ آشتی دوستی داشت. ما به معنای راستین واژه، نیمۀ همدیگه بودیم—جدایی ناپذیر. بهتر بگم، ما دنیای همدیگه، همانند یه روان در دو بدن. هر بار که چشمم بهش میفتاد، انگار که روبروی آینه باشم، خودم رو در اون میدیدم. به عشق هم نفس میکشیدیم. چنان از همه دید درهم تنیده بودیم که میتونستیم درد ُ شادیِ همدیگه رو حس کنیم و اندیشه های هم رو بخونیم
پدرمادر ازخودگذشته ای داشتیم و درکنارشون زندگی شاد ُ آرومی رو میگذروندیم، ولی خویشاوندان زیادی برامون نمونده بود تا آمد ُرفت آنچنانی ای داشته باشیم. بسیاریشون کم کم از سرزمینمون کوچ کرده بودن ُ به گذشت زمان ناپدید شده بودن. دیگه هرگز ازشون نه چیزی شنیدیم و نه هرگز بچه هاشون رو که بزرگ شده بودن، یا پس از رفتنشون به دنیا آمده بودن رو دیدیم ُ شناختیم. سرِ اونایی هم که مونده بودن نمیدونم چی اومد. گویا هر کدوم به چون ُچرایی، کم کم در دید گم شدن، ولی ما همچنان در کنج دنیای خودمون شاد ُ خرسند، مالامال از امید ُ رویاهای رنگارنگمون مونده بودیم، آرزوهایی که دستاویزی بودن تا با بیتابی چشم براه بزرگ شدن ُ برخورداری از برآیندشون باشیم. ناآگاه از اینکه، هیچ چیزی در دنیا به روَندی که میگذره نمی مونه
کمابیش ده ساله بودیم که آگاه به پیش اومدنِ دگرگونیای ناخوشایندی در زندگیمون شدیم، نمونه اش اینکه، دیدیم پدرمادرمون پنهونی با هم در سِتیزن. در آغاز بگومگوهاشون رو از ما پنهان نگه میداشتن. همزمانکه کِش مَکِشاشون بیشتر ُبیشتر دامن گرفت، سِداشون هم بلند ُ بلندتر شد و دیگه، رازداریِ شکرآب بودن اونچه در بینشون میگذشت از توانشون بیرون شد
کار بجایی رسید که پدر دیگه به سختی خونه بودن، مادر هم به اندازه ای افسرده که همه اش یا به اندوه ُ گریه به پشت در بستۀ اتاقشون بسر میبردن، یا به یاریِ دارو، به خواب. و بدین روَند، هی کم ُ کمتر هر کدومشون رو میشد دید یا باهاشون زمان در خورِ نگرشی سپری کرد. بارها سِدای گریۀ مام رو شنیدیم، ولی هربار چراش رو جویا شدیم، از بیخ ُ بن به زیرش زدن. دگرگونیایی که دودش بیشتر به چشم ما میرفت بی اینکه هَتا چراش رو بدونیم یا بدونیم پایانش به کجاست. این نابسامانیا نه تنها آرامش روزانۀ ما رو بهم ریخته و کارسازایمون رو روی کارای آموزشیمون بسیار پایین برده بودن، از هراس بی پیشنیه ای هم لبریزمون کرده بودن که با کابوسای دلهره آوری همراه بود. هَتا ما رو واداشته بود تا از آمد ُرفت با دوستانمون کنار بکشیم چون دیگه از پاسخ به پرسشایِ بی پایانشون در بارۀ چیزاییکه باید تنها برای ما میبود که بدونیم، بیزار شده بودیم
طلاق تنها چیزی بود که بیش ازهمه ازش میترسیدیم. در فیلما دیده بودیم که سرانجامِ نساختن پدرمادرا با هم میشه. این رویداد هَتا برای یکی دوتا از دوستامون هم پیش اومده بود و ما دیدیم که چگونه زندگیشون از هم پاشید، ولی هرگز باور نمیکردیم که برای خودِ ما هم پیش بیاد. من ُ خواهرم هی در باره اش در اینترنت ُ رسانه‌هایِ گروهی پژوهش میکردیم تا ببینیم چه بلایی سر بچه ها میاره. برآیندش کمابیش همسان بود—هراس ُ نابسامانی
مونا بسیار حساستر از من بود و توان بسیار کمتری در بردباریِ هر گونه دشواری داشت، برای همین هم بیشتر از اونچه که باید رنج میکشید. به
اندازه ای که هر جنبش پدرمادرمون رو به زیرِ ریزه بین نگه داشته بود و به هر چیز کوچیکی ازشون میدید که در خوشایندش نبود سخت واکنش نشون میداد. هربار هم که سِدای بگومگوشون رو می شنید، چنان دلهره ای به دلش میفتاد که بیدرنگ پیش من میدویید ُ تا ساعتها گریه ُ بیتابی میکرد. من باید همیشه حواسم بهش بود و برای اینکه آرامش کنم، باید خودم رو بسیار تواناتر از اونی که بودم نشون میدادم. بجاش، خودم کسی رو نداشتم که به دادِ من برسه و کمی درمان دردِ من بشه
روَندِ زندگیمون من ُ مونا رو به گوشه گیری کشوند و بی اینکه آگاه باشیم، به ساختن دنیای پنداری ای واداشت که درِش، نه نیازی به پاسخگویی به پرسشای ناخواستۀ دوست ُآشنا بود و نه واهمه ای از خودمون بودن. دنیایی بود پر از
عشق ُ شادی، بدون هراسِ از دست دادن چیزاییکه برامون گرامی بودن. توی این دنیا، ما همه رو دوست داشتیم و میدونستیم همه هم ما رو براستی دوست دارن. هیچکس با کنجکاویای بیخود و داوریای گستاخانه اش شرمنده امون نمیکرد. دنیای ساختگیِ ما پر از قهقهه های پرشور بود. درست بیاد نمیارم به چه چیزایی میخندیدیم، ولی هنوز یادم هست که چه احساسی در من بجا میذاشتن
برای نخستین بار چهرۀ راما به لبخند کوچکی، اگرچه بسیار کوتاه، روشن می شود.


ما میدونستیم که ناپدید شدنای پیاپی پدرمون باید با دگرگون شدن خویِ مادرمون به گونه ای وابسته باشه، ولی به درستی نمیدونستیم چگونه یا چرا. در ساعات نخستین یه بامدادِ دِیماهی، نزدیکیای پایان ژانویه، هنگامیکه من ُ مونا آمادۀ رفتن به مدرسه، به آشپزخونه رفتیم تا ناشتایی مون رو درست کنیم، دیدیم پدرمون، بسیار خوش پوشیده، تنها پشت میز ناهارخوری نشسته ان. همینکه چشمشون به ما افتاد، لبخند گوش تا گوشی به چهره اشون نمایون شد
“بامداد به شادی، دخترایِ گلِ من،” در پی اش، به سوی ما اومدن و بگونۀ پیش بینی نشده ای هر دومون رو به آغوش کشیدن، به سینه اشون فشردن و چند بوسه به سر ُروی ما زدن. سپس، برای اینکه هم اندازۀ ما بشن، در برابر ما زانو زدن و دستامون ُ تو دستشون گرفت
“دخترای گل من، میدونین که بی اندازه دوستتون دارم. شما این ُ میدونین، مگه نه؟” با خود استواریِ ویژه ای گفتن
آهنگ سِداشون اندوهبار بود. آیا براستی دوباره آغاز به دوست داشتِ ما کرده ان؟ من ُ خواهرم نگاهی به ناباوری بهم انداختیم
“ما هم شما رو دوست داریم” همزمان گفتیم. “دلمونم بی اندازه براتون تنگ شده”
“امشب با ما شام میخورین؟” مونا هیجان زده پرسید
دستای ما رو رها کردن و به پا ایستادن
“نه، دخترم،” در پاسخ گفتن. “من برای زمانی از شماها دور خواهم بود”
دلمون ریخت. “دوباره، نه!” مونا فریاد زد همزمانکه به سوی اتاق نشیمن دویید. با دلخوری خودش رو دَمَر روی مبل انداخت و گریۀ بلندی سرداد. با چشم دنبالش کردم. به آسونی میتونستم بگم که چی داره میکشه، چون منم دست کمی از اون نداشتم، تا هَتا که سِدای تپش قلبم رو توی گیجگاهام می شنیدم
پدر به های ُهویِ مونا و یا به چشمای گرد شدۀ من پاسخ ندادن. تنها کتشون ُ پوشیدن، جیباشون ُ برای کیف پولشون چک کردن، گوشی شون رو برداشتن و به سوی در رفتن، جاییکه یه بارِ چمدون در کنار هم چیده شده بود. با اینکه هَتا سرشون رو برنگردوندن تا نگاه دیگه ای به ما بندازن، سِدای بدرودشون رو شنیدم، ولی آوای ویژه ای درش بود. سِدای گریۀ مونا با شنیدن کوبیده شدن گامای پدر به زمین و در پی اش، باز شدن در، به اندازه ای بلندتر شد که وادار به درنگشون کرد. نگاهی به مونا انداختن، با دیدن حالِ زارش، رفتن پیشش، ولی تا خواستن به آغوشش بگیرن، مونا با خشم وافری به دستشون زد و به پس هولشون داد. مونده بودم من باید چه واکنشی نشون بدم. در جام خشکم زده بود و همه چیز رو همانند یه فیلم سینمایی تماشا میکردم
“تا کی میخواین در سفر باشین؟” با بی تفاوتی پرسیدم
“نمی‌دونم،” پاسخ دادن. “چه بسا که درازتر از اونچه دلم میخوا”
به دید میرسید که میخوان چیز دیگه ای بگن، شاید همون چرندیاتی که همیشه میگفتن ولی خودشون انجام نمیدادن … با هم خوب باشین … درستون ُ
بخونین … از مامانتون نگهد…، ولی من این خوش بختی رو بهشون ندادم. تا لب باز کردن، دوییدم به سوی خواهرم، دستش ُ گرفتم، و هردو به شتاب به سوی اتاقمون، از پله ها دوییدیم بالا و در رو چنان پشت سرمون بستیم که همۀ دیوارا رو به
لرزش درآورد.
کی میدونه از چه دهشتی مالامال شده بودیم! نمیتونستیم بفهمیم چرا دارن میرن و با رفتنشون، سرِ ما و مادرمون چی میاد. ما هَتا در شمارش زمانیکه گفته بودن “درازتر از اونچه دلم میخواد” مونده بودیم. این یه هفته است، یه ماهه؟ یا چند ساله؟. تنها میدونستیم تا چه اندازه برای پیشگیریش درمونده هستیم—چه
دلشکستگی ای
سِدای ایستادن تاکسی درست روبروی خونه امون، ما رو به شتاب به سوی پنجره برد. هنگامیکه پدر رو دیدیم که دارن همۀ اون چمدونا رو تو صندوقِ پشتش جا میدن، دستگیرمون شد که بدرود امروزشون با روزایِ دیگه بسیار دگرگونه. به دلمون برات شد که این رفتن، برگشت نداره، درست همانند همونایی که در کابوسای پیاپیِ اونروزامون میدیدیم
از اون پس، نه تنها روَند ناآشنای زندگی ما ویران کننده تر شد، بلکه تمامی دل ُجون ما رو از یه دلگیری ُ خشم ناتوان به بیانی لبریز کرد. پاسخ به چراهاش رو نمیدونستیم. تنها مونده بودیم چه گناهی یا کارِ ناشایستی باید کرده باشیم که سزاوار چنین سِزای سختی بوده
تا جاییکه هنوز امیدی برامون مونده بود، هر شب پیش از خواب ،
من ُ خواهرم کنار تختمون نشستیم، دستِ هم رو گرفتیم و با چشمای بسته، از ته دل از تمامیِ زمین ُزمان خواستیم که دوباره پدرمون به ما برگردونه. ما هَتا برای
رد گیریِ زمانِ نبودنشون، به نشونه گذاریِ گاه نگارِ دیواریمون پرداختیم، به امیدی که هر روزیکه گذشت، یه روز به اومدنشون نزدیکتر شده باشه و با بیتابی چشم براهشون دوختیم تا آرزومون برآورده بشه
حالا خوابای آشفتۀ مونا بیشتر ُهراسناکتر و چگونگی روانیش بسیار
شکننده‌ تر شده. اگرچه که خودم حال ُ روزِ بهتری نداشتم، نیاز میدیدم که از نزدیک خواهرم رو در دید داشته باشم، بلکه با پشتیبانی ُ دلجوییام، تا میشه سرِ پا بمونه. ولی چندانکه باید ُ شاید پاسخگو نمیشد. به دشواری میخوابید و اگر هم خوابش میبرد، در زمان کمی، خیس عرق، با جیغای گوشخراش از خواب میپرید و تا ساعتی میلرزید ُ از ته دل گریه میکرد
کم میتونست خواباش رو به یاد بیاره ولی احساس دلهره ُ آشفتگی ای که براش بجا میذاشتن، تا روزها در دلش میموندن. هَتا هنگامیکه به تخت من میومد و دستای من ُ بدست میگرفت، میترسید چشماش رو هم بذاره. به اندازه ای تمامیِ نگرش من ُ به خودش گرفته بود که دیگه زمانی برام نمونده بود تا به درمونِ دردای خودم بپردازم
گه گاهی شنیدیم که مردم در بارۀ اونچه به زیر بامِ ما می گذشت با هم پچ پچ میکردن. همه اش در بارۀ پدرمون بود و اینکه برای همیشه از پیشِ ما
رفته ان. از این دردناکتر ُخورد کننده تر نمیشد! چگونه مردمِ پشتِ سر بدگو میتونن به اندازه ای نادون ُ فرومایه باشن که به برآیندِ گفتارای ستمگرانه و چه بسا
بی پایه اشون که میتونه دستاویز رنج ُ خواریِ دیگری بشه نگرشی نداشته باشن که هیچ، هَتا به روشون هم نیارن
مادرمون رو به باد پرسش کشیدیم. زمان درازی گرفت تا به زبون بیان. سرانجام با سِدای اندوهباری گفته های مردم رو تایید کردن ولی دیگه نخواستن به چراهاش پاسخ بدن، وانمود کردن بدرستی نمیدونن. ولی همونایی رو هم که گفتن، به دارازیِ گفتارشون فَکمون رو آویزون نگه داشته بود
نبودن پدرمون، حالا که آگاه شدیم همیشگیه، شکاف بزرگی در قلب ُ زندگیِ هر دویِ ما به جا گذاشت که لبریز از ترس ُ ناامنی بود. در ناباوریامون گم شده بودیم. دیگه نمیدونستیم چه احساسی باید داشته باشیم. خوداُستواریمون نسبت به بزرگترا و اونچه در توانِ انجامش بودن از بین رفت. به این برآیند رسیدیم که هیچ چیزی در باره اشون درخورِ باورکردن نیست، هیچی…. یعنی هَتا شک کردیم که هنگامیکه از دوست داشتنشون میگن، براستی و از ته دل میگن یا همه اش ساختگی ُ از روی نیازه. آیا عشق راستین چیزیه که تنها در قلب بچه هاست و تنها اونا میتونن بهش وفادار بمونن؟
پدر ما با رها کردن ما، تنها خودشون رو از دنیا ُ زندگیِ ما نگرفته بودن، خود استواری ُ ارزشِ به خودِ ما رو هم در ما نابود کرده بودن. این گمان رو بجا گذاشته بودن که دیگه ما رو سزاوار مهروَرزیا و پشتیبانیاشون نمیدونن. شرمی بود که هرچه بیشتر در قلبمون رشد میکرد، بیشتر تواناییِ رویارویی با هر کسی میشناختیم رو ازمون گرفته بود، تا جاییکه از همه کنار کشیدیم. و این نخستین مزۀ تلخِ یه تنهاییِ گسترده ُ بی پایانی بود که ما رو در اَوان نوجوونی وادار به چشیدنش کرد
راما سیگار دیگری روشن می کند، ولی تنها یک پک عمیق به آن می زند و همزمانکه در اندیشه اش شناور است، می گذارد همچنان بسوزد. زمانی نمیگذرد که خاکستر نوک آن چنان دراز و آویزان می شود که تنِش فروریختن هر دَمِ آن نگاهم را میخکوب به روی خود نگاه می دارد. سرانجام، سوختۀ انباشته توان بردباری وزنش را از دست می دهد، فرود می ریزد و همچنانکه ردی از خود بجای میگذارد، چرخ زنان در چینهای یونیفرم او ناپدید می شود. نگاه تندی به آن می اندازد. ته سیگارش را در جاسیگاری لِه می کند، و با پشت دست خاکسترها را از لباس خود می تکاند، سپس، پیش از پیگیریِ گفتارش، در پی نفسِ دراز ُپر سر ُسِدایی، اندکی
جابجا می شود
حالا میتونستیم بفهمیم که چرا مادرمون تا اون اندازه افسرده ُ گوشه گیر هستن. دلمون براشون می سوخت. براستی، سزاوارش نبودن. شرم ُ خواریِ دستاورده از دگرگون شدن زندگیشون، بویژه به گونه ای که پدر چنان خودخواهانه ُ بیدادگرانه رهاشون کرده بودن، غرورشون رو، بویژه در بین دوست ُ آشناهاشون، بد جوری شکسته بود. ولی برای ما، هَتا گرامیتر ُارزشمندترشون کرده بود. همانند شاهین هر جنبششون ُ زیر دید داشتیم، نگران، مبادا از دستشون بدیم. هر بار سِدای گریه‌اشون رو شنیدیم، من ُ خواهرم دستای هم رو گرفتیم و با ترس ُ دلشوره، ولی با امیدی وافر از زمین ُ زمان خواستیم که هرچه زودتر پدرمون ُ به خونه برگردونن تا لبخند مادرمون بهشون برگرده. کِی میدونستیم خواسته های از دل برآمده امون کارگر نبودن که هیچ، تازه بدتر از اونم در کمین نشسته